آسمون بعد بارون شدید نیمه شب تقریبا صاف شده بود و ستارهها چشمک میزدند، هوا مثل تمام وقتای بعد بارون کمی سرد بود. بادی از سمت دشت میوزید و اگر صدای باد نبود، کسی فکر نمی کرد، اونجا شهری باشه. شهر که نه، روستایی که تازه جمعیتش زیاد شده بود و تبدیل به شهر شده بود. یک شهر تو حاشیه کویر مرکزی ایران، مثل همه روستاهای کویری پر از درخت خرما و آبی که از قنات میاد.
تقریبا وقت اذان صبح بود که موذن که تازه بیدار شده بود، با یه چراغ کم سو، به بالای مناره مسجد رفت و سکوت رو با صدای بلند و زیبایش شکست. صداش اونقدر بلند بود که همه فکر میکردند موذن توی خونهشون هستش و در گوششون اذان میگه! ساکنان شهر بیدار شدند...
شاهرخ با صدای موذن از خواب بیدار شد، خونهشون نزدیک مسجد بود و صدای موذن بلندتر هم شنیده میشد! اولش گیج بود. با هزار زحمت و لعنت بر شیطون از جاش بلند شد. چراغ بادی که کنارش بود رو برداشت و روشن کرد. نگاهش به زنش –لیلا- افتاد که با نور چراغ بیدار شده بود و چشمهاشو میمالید. سلامی بهش کرد و رفت سمت دیگه اتاق تا چراغ دیگهای رو روشن کنه تا از اتاق بیرون بره و کنار حوض حیاط وضو بگیره.
با نور کم چراغ خودش رو به در رسوند. درب اتاق به راهرویی باز میشد که یک طرف راهرو، به درب خونه می رسید و یه طرفش به ایوان و حیاط. تا وقتی که به حیاط برسه و باد سردی بهش بخوره، هنوز گیج خواب بود! هوا اونقدر سرد نبود که لازم باشه، برگرده و چیزی تنش کنه.
با این که نور چراغ کم بود ولی نور ماه زمین رو روشن کرده بود و لازم نبود نور چراغ رو بیشتر کنه. به حوض که رسید، اذان موذن هم تموم شد. پشت به ایوان و رو به حوض ایستاد. نور ماه توی حوض با آب بالا و پایین میرفت.
دستش رو داخل آب کرد،زیاد سرد نبود.
اواسط وضوش بود که لیلا هم اومد کنار حوض تا وضو بگیره. به سختی راه میومد. دو ماه دیگه قرار بود، بچه ششمش هم دنیا بیاد، البته اگه زنده میموند. چهار تا از بچههاشون نرسیده به یکی دو ماهگی مردن. دو تاشون توی سرما و حمله یاغیها به روستا، یکی شون وقت گرما و اون یکی هم معلوم نبود واسه چی! یه دختر براش مونده بود –فاطمه- که هفت ساله بود. توی اون دوران بچههای کمی زنده می موندن.
نگاهی به زنش کرد و توی فکرش از خدا خواست که این یکی زنده بمونه.
وضوش رو گرفت و به سمت اتاق رفت، نرسیده به در، به لیلا گفت که سردت میشه، سریع وضوت رو بگیر. لیلا چشمی گفت اما شاهرخ که دیگه رفته بود توی اتاق، نشنیدش.
شاهرخ سجاده نمازش رو پهن کرد و صبر کرد تا لیلا هم بیاد تا نماز رو به جماعت بخونن.
بعد نماز لیلا رفت بالای سر فاطمه و به زور بیدارش کرد تا نماز بخونه. فاطمه که پا شد، سلامی به پدر و مادرش کرد. لیلا چراغی دستش گرفت و با فاطمه از در بیرون رفت تا وضو بگیره. فاطمه از دو سال پیش صبح میترسید بیرون بره. تقریبا دو سال قبل، سه هفته بعد از این که علی آقا – همسایه کناری شون- کشته بشه و جنازهش رو به ده بیارن، همسر و پنج فرزندش یک شبه غیب شدند، هیچ اثری ازشون نبود! هیچ کس نمیدونست اونها کجا رفتن و این موضوعی عجیب و ترسناک برای اهالی شده بود. فاطمه که همبازی اونها بود فکر می کرد که اون 6 نفر صبحها منتظرش هستن تا با خودشون ببرنش به جایی که برگشتی ازش نیست! بعضی شبها خواب می دید که 5 بچه علی آقا، در جای تاریکی هستند...
شاهرخ نمازش رو که تموم کرد، تازه سرحال اومده بود و به همین خاطر موضوعی که دیروز ذهنش رو حسابی مشغول کرده بود، دوباره به خاطر اورد. یه دوراهی...
اواخر دی ماه بود که به اصفهان رسیدند، داخل شهر که شدند خیالشان کاملا راحت شد که کسی دنبالشان نیست. از رشت که راه افتاده بودند، میترسیدند کسی جلویشان را بگیرد، مرد را بکشد و زن و دختر را بفرستد خانه پدرش یا دزدی به پولشان طمع کند! البته شانس آورده بودند که چند سال قبلتر حسین کاشی کشته بود و دزدان به آن صورت وجود نداشتند. ترسشان از نیروهای دولتی بیشتر بود. آذر ماه میرزا کشته شده بود و دنبال باقی مبارزین بودند. باید زودتر جایی میرفتند که دست کسی بهشان نرسد.
چند نفری بودند که راه افتاده بودند اما در قزوین از هم جدا شدند. هوا سرد و برفی بود. همین برف بود که کار میرزا را یکسره کرده بود و مطمئنا به آنها هم رحم نمیکرد. تا رسیدن به اراک چند روزی بود که آفتاب رو ندیده بودند. نگران دخترشان هم بودند که در آن سرما چطور میخواهد طاقت بیاورد.
دو سالی میشد که ازدواج کرده بودند، خانواده دختر مدتها مخالف بودند، تا این که بلاخره روزی از خر شیطان آمدند پایین، اما پدر دختر گفته بود که او را به خاطر ازدواج با یک مبارز از ارث محروم میکند. خانوادهش از پولدارها بودند و تحمل مخالفت نداشتند. وقتی میرزا به قدرت رسید، خانوادهاش جایی پنهان شده بودند و کسی از جایشان خبر نداشت. در این مدت، دختر به خانه خود رفته بود و طلا و جواهراتش را برداشته بود.
وقتی که قوای دولتی به گیلان آمدند، خانوادهش از مخفیگاه بیرون آمدند. دختر از طریق هاجر -دختر رعیتشان- فهمید که خانوادهش برای زنده برگرداندش و بردن سر شوهرش جایزه گذاشتهاند! گریه کرده بود، میدانست وقتی به زور به خانه برگردد، توسط پدرش شکنجه میشود. دیده بود که پدرش چه طور با رعیتهاشون رفتار میکند.
پسر در اصفهان، آشنایی داشت به نام کربلایی استاد محمود. از اراک به سمت اصفهان رفتند. وقت ظهر به اصفهان رسیدند و بدون معطلی رفته بودند بازار دم حجره استاد محمود.
استاد محمود که داشت به حساب و کتاب مغازهاش میرسید، دید مرد و زنی بچه بغل وارد مغازه شدند و ازش خواستند که خصوصی باهاش صحبت کنند. محمود به مرد دقیق نگاه کرد، چهرهاش آشنا بود اما نمیدانست کیست. مرد با وی نسبت فامیلی دوری داشت و چند باری هم اصفهان آمده بود. حاج محمود با شنیدن نام مرد، شوکه شد، سریع پا شد و او سلام و احوالپرسی کرد و داد زد که شاگردش چای بیاورد. زن و مرد شرححالشان را برای حاج محمود تعریف کردند. حاج محمود که نگران اون دو نفر شده بود حجرهاش را بست و زن و مرد را به خانهاش برد.
دو هفته اول به استراحت گذشت. زن استاد محمود از هیچ کمکی دریغ نکرد. دو هفته بعد آمدنشان به اصفهان، برای مرد کاری در نجاری پیدا شد. برای بیرون رفتن از خانه استاد محمود باید نام زن و مرد عوض میشد. مرد شد علی آقا، زن طوبی خانم و دخترشان زینب. فامیلیشان هم شد اصفهانی. شناسنامه جدید از طریق آشناهای حاج محمود گرفته شد.
با این که اصفهان امن بود اما باز هم از خانواده دختر میترسیدند. خرداد ماه به مرد که همه فن حریف بود و پول زیادی با خود داشت، پیشنهاد شد که به روستایی پرجمعیت بروند و کاری برای خودش دست و پا کند. روستا در حاشیه کویر بود، گرم و خشک. با این که برایشان سخت بود اما فکر هیچ کس به این نمیرسید که در دهاتی بین راه یزد و اصفهان، این دو نفر زندگی کنند! روحانی روستا، با استاد محمود آشنا بود و میتوانست کار آن دو را راه بیندازد. حاج محمود نامهای برایش فرستاد و بعد چند روزی نامهای بهش رسید که روحانی روستا خانهای را برای این دو نفر خریده. همچنین نوشته بود که نگران خان روستا نباشند که خان روستا، مرد عادل و پاکی است و زیاد با حکومت مرکزی همراه نیست.
صبح یک روز اردیبهشتی بود که سه نفری همراه با یک راه بلد به سمت راه روستا راه افتادند. علی و طوبی فکرش را هم نمیکردند که رفتن به این سفر، از تحمل سرما و برف سفر قبلی هم سختتر باشد. گرما، احتمال حمله اشرار و پستی و بلندیها جانشان را به لب رسانده بود. علاوه بر این به سفر با شتر نیز عادت نداشتند.
پس از دو روز سفر بی استراحت، به روستا رسیدند. بی هیچ معطلی به سمت حاج شیخ حسن -روحانی روستا- رفتند. شیخ حسن که خستگی را در چهرهشان دید، آنها را مهمان خانه خود کرد. پس از استراحت، علی و طوبی همراه با خانواده شیخ به خانه خود رفتند. خانه در نزدیکی امامزاده روستا، مسجد و نخلستان و در همان کوچه شیخ بود و همسایه کناریشان شاهرخ -داماد شیخ- و لیلا بود.
روستاییها نمیدانستند که دو همسایه جدیدشان چه کسانی هستند و چرا لهجه غریبی دارند، اما با آن دو مثل خودشان رفتار میکردند. خان روستا که کدخدا هم بود، با آن دو مهربان بود، مخصوصا که پول زیادی هم داشتند. تک کسی که در روستا، زیاد از آن دو خوشش نمیآمد، قلی بود که اکثر روستاییها فکر میکردند با جنها در ارتباط هستش. همه روستا از قلی میترسیدند. حتی توی سالهای دزدی و غارت، دزدها جرات پا گذاشتن به خونهش را نداشتند!
قسمت سوم و چهارم: داستان شاهرخ
شاهرخ بعد از نماز به فکر فرو رفت ...
چند روز قبل شاهرخ که تاجر بودش با کاروان بزرگ و مال التجاره زیاد، برای خرید و فروش رفته بود تهران. شش روزی توی راه بودش تا به تهران برسه.
شاهرخ از بیست و دو سالگی و از وقتی با لیلا ازدواج کرده بود، شغلش رو عوض کرده بود و شده بود تاجر. قبل از آن همه کارها را امتحان کرده بود و توی آنها تقریبا موفق هم بود، از کشاورزی و دامداری گرفته تا نجاری و تجارت و جنگجویی. ده ساله بود که مدتی قبل از حمله نائبان کاشان به روستایشان، یاد گرفت چطور با تیر و کمان و تفنگهای قدیمی کار کند. یاغیها که حمله میکردند همه چیز را می بردند، مردم هم کاری جز مخفی شدن در قلعه قدیمی و بلندباروی روستا و تیراندازی از بالای آن نمیتوانستند بکنند.
شاهرخ سواد خواندن و نوشتن هم داشت، توی مکتب از همه سرتر بود. اگر دلش پیش لیلا دختر شیخ حسن –یکی از روحانیون روستا- نبود، حتما مانند تعدادی از دوستانش میرفت یکی از مدارس تهران یا قم.
پدر شاهرخ که تاجر ادویه بود و توانایی شاهرخ را در تجارت دیده بود، به عنوان هدیه ازدواجش، مقداری از مال التجارهاش را به فرزند بزرگش داد. بعد از عروسی، کاروانش را دوباره راه انداخت و با لیلا سفری به کربلا و نجف رفته بودند....
اوائل پاییز سال 1314 بود، با این که چند سالی میشد که خبری از نائبان کاشان و حسین کاشی و دیگر یاغیها نبود ولی باز هم نمیشد به امنیت راهها اعتماد کرد. شاهرخ همیشه کسری از اموالش را توی مقصد بین فقرا خیرات میکرد تا بیمهای باشه برای بقیه اموالش.
هر بار که به تهران میومد، همه چیز تغییر کرده. اما اینبار و بعد از گذشت 6 ماه، چهره شهر و مردم شهر کلا تغییر کرده بود. نگاهی به مردم، ذهنش را به کشتار مسجد گوهرشاد برد. یادش آمد دو سه نفری از مردم شهر هم تو گوهرشاد کشته بودند. توی همین افکار بود که نفهمید چطور به بازار رسیده.
شاهرخ مثل همیشه بعد از رسیدن به بازار تهران، یکراست رفت سراغ دوستانش چندین و چند ساله ش. تعدادیشون همشهری بودن و تعدادی شون دوست دوران تجارتش. ابتدا رسید به حاج محمود. از اقوام شاهرخ بود. خیلی وقت بود که تهران اومده بود و حجره ای توی بازار داشت. شاهرخ رو که دید بلند شد و به طرفش رفت و گرم احوالپرسی کرد ...
شاهرخ تا بعد از ظهر به تمام دوستان و آشنایانش سر زده بود و خرید و فروش هاش رو انجام داده بود. اکثر دوستانش از برگشت ادیب از فرنگ بهش گفته بودن. ادیب یکی از آشنایان بودش که چند سالی می شد که رفته بود فرانسه واسه زندگی و تازه برگشته بود تا سری به خانه ش توی ایران بزنه. اون شب ادیب یه مهمونی داشت که خیلی ها رو دعوت کرده بود. وقتی فهمیده بود که شاهرخ هم داره به تهران میاد، دعوتش کرده بود ....
شب بود که شاهرخ با حاج محمود وارد خونه ادیب که نزدیک میدان نگارستان بود، شدن. خونه بزرگی بودش. جمعیت زیادی توی حیاط خونه وایساده بود. شاهرخ، ادیب رو دید که وسط جمعیت داره با افراد مختلف سلام و احوالپرسی می کنه ....
ادیب دست شاهرخ رو فشار داد و سلامی با لهجه ای غریب کرد. قیافه ش هم مث لهجه ش عوض شده بود. شاهرخ که جواب سلامش رو داد، ادیب گفت، هنوزم توی همون روستای پرت و پلا با مردم عجیبش هستی؟ جمع کن بیا ببین دنیا چه پیشرفتی کرده ....
جمعیت قبل از شام داشتن به صحبت های ادیب درباره ی فرنگ گوش می کردن. ادیب چیزهایی از انقلاب صنعتی، پیشرفت و کنار گذاشتن دین می گفت. با لهجه ی غریبش، اصطلاحاتی رو به کار می برد که بعضی ها نمی فهمیدن ولی برای کم نیاوردن سر تکون می دادن...
روزای آخر برگشت شاهرخ به شهرش، از طرف ادیب به شاهرخ پیشنهاد شد که بیاد تهران و برای با حقوق بالاتر برای دولت یا خود ادیب کار کنه، فقط شاهرخ باید خیلی چیزها رو کنار میذاشت...
شاهرخ بعد از نماز صبح، به فکر فرو رفت...
شاهرخ دیروز ظهر از تهران برگشته بود شهر خودش. مثل همیشه، برای زیارت رفته بود امامزاده شهر. توی امامزاده، خان رو دیده بود که اومده بود زیارت. خان که با شاهرخ شریک بود. بعد از سلام و احوالپرسی، خان با شاهرخ قرار گذاشت که چند روز بعد بیاد خونه ش و با هم حساب و کتاب کنن. شاهرخ که حسابی خسته بود، بعد از دادن دستورات لازم به شاگرداش و خداحافظی باهاشون، یک راست رفته بود خونه خودش.
یک هفته ای که نبود به نظرش، همه جا حتی خونه خودش هم عوض شده بود. با پیشنهاد کار توی تهران با حقوق بالاتر، بعضی چیزا به نظر خسته کننده می اومد! با دیدن فاطمه و لیلا دم در خونه، همه چیز رو فراموش کرد...
بعد از نماز و ناهار شاهرخ خوابیده بود. شب هم که بیدار شده بود، حاج مراد -باجناقش- و طاهره خانم -خواهر زنش- و بچه هاشون اومدن دیدنش. شاهرخ هر وقت که پیشنهاد کار جدید به ذهنش خطور می کرد، نگاهی به دور و برش می کرد، براش سخت بود که این همه چیز رو کنار بگذاره و زندگی توی جای جدیدی رو شروع کنه. با این که با کسی نمی خواست رقابت کنه ولی بدش نمیومد که از حاج مراد بالاتر باشه.
.... صبح بعد از نماز، فکر کار و زندگی جدید ذهنش رو مشغول تر کرده بود، هنوز چیزی به لیلا نگفته بود. نمی خواست فعلا لیلا چیزی بفهمه، به همین خاطر بعد از مدتی فکر کردن، به لیلا گفت که میره توی باغ های شهر چرخی بزنه و بعد از طلوع آفتاب بر می گرده تا با هم صبحونه بخورن....
شاهرخ هر روز بیشتر از قبل به این فکر فرو می رفت که کدوم راه انتخاب کنه، همین جا توی شهر خودش بمونه و به پیشرفتش توی تجارت ادامه بده یا همه چی رو ول کنه و بره تهران، برای دولت یا ادیب کار کنه...
توی شهر خودش و توی تجارت داشت پیشرفت می کرد، حتی در خارج از مرزهای کشور هم آشنا داشت که می تونست برای تجارت بره. می تونست اما مشکلی داشت، پیشرفت کارش آرام بود و دلش می خواست صعود سریع داشته باشه.
اگر می خواست بره تهران، باید تابع قوانین اونجا می شد. چطور می تونست لیلا رو راضی کنه. لیلا دختر شیخ حسن بود. شیخ حسن - که دست خط از مراجع هم داشت برای مرجع بودن - تا آخر عمرش از حکومت قاجار و پهلوی انتقاد کرد. اگر می خواست که برای ادیب هم کار کنه، باید می رفت اروپا که راضی کردن خودش هم سخت بود!!!
روزها گذشت، شاهرخ تجارتش را ادامه می داد به لیلا در این مورد چیزی نگفت، اما با خیلی ها مشورت کرد. هر کس براساس فکر و دیدش حرفی می زد و تصمیم گرفتن رو براش سخت تر می کردن. شاهرخ با این که کلافه بود اما نمی گذاشت کسی چیزی بفهمه. ادیب رفته بود فرانسه و تا عید که از فرانسه برمیگرده، شاهرخ وقت داشت فکر کنه و مشورت بگیره.
شاهرخ بعد از این که برگشته بود شهرش، به خاطر پیشنهادی که بهش شده بود،
اکثر اوقات توی فکر بود تا اواخر پاییز به کسی چیزی نگفته بود، رفتارش هم
عوض شده بود، همین توی خودش بودن باعث شده بود که حرف پشت سرش زیاد بشه، هر
کسی چیزی می گفت و فکری می کرد.
روزها که می آمد و می گذشت شاهرخ توی
مغازه اش، می نشست تا شب و فکر می کرد، کسانی که از بازار رد می شدن و
شاهرخ رو توی فکر می دیدند، تعجب می کردند.
ماه رمضان اوائل دی ماه
تمام شده بود، بعد عید فطر شاهرخ، بدون لیلا رفته بود تهران، به اسم تجارت
اما برای مشورت. این وسط اما پولی از خان نگرفته بود! خان هم فکر می کرد
خبری هست.
اوائل دی ماه 1314 و بعد عید فطر رفته بود تهران، تا علاوه
بر تجارت با چند نفری مشورت کنه. خیلی ها بهش گفته بودند که کار رو قبول
کنه و کنارش می تونه تجارتش رو ادامه بده و دین خودش رو داشته باشه. چند
نفری هم بهش گفتند که به تو چه ربطی دارد که دولت چه رفتاری داره، تو کار
خودت رو انجام می دی و پولت رو میگیری ...
می خواست قبول نکنه ولی وقتی
شب شد و زرق و برق تهران رو دید و با جایی که زندگی می کرد مقایسه
کرد،تصمیم گرفت که کار پیشنهادی رو قبول کنه. خودش هم فکرشو نمی کرد که این
طوری تصمیم بگیره. به خاطر این که ادیب به جای فروردین، آخر دی ماه برمی
گشت تهران، طاقت نیاورد و به چند نفری سپرد که هر چه سریع تر خانه ای برایش
دست و پا کنن.
14 دی شاهرخ راه افتاد تا خبر کار جدیدش رو به لیلا بده و
دست اون ها رو بگیره و بیاره تهران. چند روز بعد که شاهرخ داشت به خونه اش
نزدیک می شد، اخبار زیادی در راه بودن....