روزنوشت های مسافر شب مهتاب

روزنوشت های مسافر شب مهتاب

به آسمان که رسیدند گفتند: زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها!
روزنوشت های مسافر شب مهتاب

روزنوشت های مسافر شب مهتاب

به آسمان که رسیدند گفتند: زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها!

دوستی که نیست....

امشب بعد از باشگاه ساعت ۹ تازه رسیده بودم خونه که دیدم خونه مون ساکت هس. مادرم بهم گفت که خبر بدی برام داره.

نفهمیدم چی میگه که گفتش که عمه م امروز بعد از ظهر توی بیمارستان فوت کرده. با این که سنش خیلی بالا بود اما همیشه توی زندگی م نقش یه زن خیلی مهربون رو داشت...

معلم قرآن خیلی از قدیمی ها بود و هر وقت بهم زنگ میزد می گفتم برام دعا کنه...

حالم گرفته شد، این سال با خبراش هنوز تموم نشده!

لطف کنید و یه فاتحه بخونید...

نظرات 3 + ارسال نظر
زیزا دوشنبه 16 اسفند‌ماه سال 1395 ساعت 23:25 http://zizaa.blogsky.com/

خدا رحمتشون کنه

فاطمه سه‌شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1395 ساعت 00:31

روحشون شاد
خدا قسمت آرزومندان بکنه.

ماریا سه‌شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1395 ساعت 09:12

وای که چقدر این سکوتهای خانه برای آدم وحشتناکن من هربار وارد بشم و این سکوت را ببینم
ترس برم میداره ! این لحظات را خوب درک کردم. بده خیلی بد
متاسفم، خدا رحمتشون کنه. روحشون. قرین رحمت الهی بشه

ممنونم ... خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد