روزنوشت های مسافر شب مهتاب

روزنوشت های مسافر شب مهتاب

به آسمان که رسیدند گفتند: زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها!
روزنوشت های مسافر شب مهتاب

روزنوشت های مسافر شب مهتاب

به آسمان که رسیدند گفتند: زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها!

بارون

دوستی قدیمی دارم که اون سال های اوائل دانشجویی مون اومده بود خوابگاه دیدنم. وقتی که سوار اتوبوس شد که برگرده هوا با این که گرم بود و وقت بارون نبود، هوا بدجور بارونی شد...


داشتم بادباک باز رو می خوندم وقتی که حسن سوار خودرو پدر امیر شد و رفت که اصلا همو نبینن دیگه، با این که امیر نه ناراحت بود نه خوشحال، بازم هوای داغ و تابستونی کابل بدجور بارونی شد...


دیشب هم هوای شهر بارونی شد، توی تاکسی داشتم فکر می گردم که یعنی کی داره میره و دل کی گرفته که هوا بارونی شد ...


پ.ن.۱. خدایا شکرت که بلاخره بارون اومد...


پ.ن.۲. و به خاطر شماست که باران می آید (زیارت جامعه کبیره) اللهم عجل لولیک الفرج

نظرات 2 + ارسال نظر
ماریا پنج‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1396 ساعت 10:03 http://aznoon-ta-ghalam.kowsarblog.ir

چه تعبیر زیبایی... کلا باران پر از احساسِ هم لذت هم ناراحتی و غم.

ممنون

پینار دوشنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1397 ساعت 23:51 http://entezari.kowsarblog.ir/

بادبادکباز
عجب کتاب تلخی بود
چقدر براش اشک ریختم،یادمه تا مدتها که تو اخبار اسم افغانستان و کابل میومد،ناخوداگاه حواسم میرفت اونجا
البته من به اسم بادبادک پران خونده بودمش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد