روزنوشت های مسافر شب مهتاب

روزنوشت های مسافر شب مهتاب

به آسمان که رسیدند گفتند: زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها!
روزنوشت های مسافر شب مهتاب

روزنوشت های مسافر شب مهتاب

به آسمان که رسیدند گفتند: زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها!

عصر یه روز ابری

این متن رو هفتم شهریور 94 نوشتم و با تغییراتی منتشرش می کنم. 

اونقدر که یه روز ابری و بعد کار روزانه طولانی باعث میشه که دلم بخواد برم بیرون و تنهایی خیابونا قدم بزنم و فکر کنم، هیچ چیز دیگه ای نمی تونه این حس رو برام به وجود بیاره! این روزا، به خیلی چیزها فکر می کنم، اونقدر که توی اتوبوس بعضی اوقات نگاه می کنم و می بینم دارم به آخر خط می رسم و هنوزم چیزهایی هستش که بهش فکر نکردم!!!

از سر کار بر می گردم خونه، نمی خوام سوار اتوبوس بشم. می خوام یه کم پیاده روی کنم. که توی هوای ابری با کمی باد یاد دوست هایی می افتم که این روزا زیاد نمی بینمشون، این قدر توی فکرم که اگر کسی از منو ببینه و منو صدا هم بزنه، نمی فهمم!!!

نمی دونم اولین باری که قدیمی ترین دوستم رو دیدم کی بود، احتمالا توی کوچه عمو بودش، داشت با پسردایی ش توی کوچه فوتبال بازی می کرد. اولین روز مدرسه توی کلاس اول ابتدایی وقتی معلم به خاطر قد بلندش نشوندش ردیف آخر ردیف وسط کلاس. رفتم به مادرم گفتم که فلانی هم تو کلاسمونه. وقتی تو مشهد از پیشم رفت، اشک های آسمون هم جاری شد و تا چند ساعتی بارون اومد.

اول ابتدایی بودیم و همکلاسی و هم میزی. یه روز تعطیل با خانواده داشتیم می رفتیم جایی که اون هم کلاسی و خانواده ش از کنارم گذشت... این شد عامل تحکیم دوستی. درس آش، پدرش که مغازه داشت به همه کلاس آش رشته داد. یادش به خیر...


سال سوم ابتدایی با هم همکلاس بودیم، به خاطر شاگرد اول بودنمون با هم دوست بودیم، همیشه با هم بودیم.


معلم اگر با شاگرداش دوست باشه، نعمتیه. اگر این دوست به خاطر گچ خوردن مریض بشه، غم انگیزه. آخرین باری که دیدمش توی بیمارستان بودش، اوائل یه ماه محرم و یه روز پاییزی بودش. روی صندلی چرخدار بود، شاگردا رو نگاه می کرد، همه ناراحت بودیم. دیگه ندیدمش :(


اولین بار که دیدمش توی اتوبوس مدرسه بودیم. داشتیم برمی گشتیم خونه. نمی دونستم یکی از بهترین دوستام می شه...


نمی دونم اولین بار که دیدمش کی بود، توی راهروهای خوابگاه، توی هیات، توی اتاق بغلی. وقتی با هم دوست و برادر شدیم، کلی چیز ازش یاد گرفتم...


نماز که تموم شده بود، داشتم میرفتم که دیدمش اومد تو مسجد، بهم گفت نماز تموم شد؟ گفتم ته دیگش رو هم خوردن! نمی دونستم قراره چند وقت دیگه بشه یکی از بهترین دوستام.... نمی دونستم شادی و غممون با هم یکی می شه ... نمی دونستم که بعد یه مدت از هم خیلی بی خبر میشیم...


نمی دونم اولین بار کجا دیدمش، کنار در مسجد، توی مسجد یا هر جای دیگه؟ چه فرقی می کنه اون وقت ها رفیق هام کسانی دیگه بودن، آدم پیچی بودش و هستش... دوستی پایداری نبود!


بعد مسجد به یه دوست (یکی از همین بالایی ها) گفتم کسی رو سراغ داری که رفیق باشه. گفت آره و من رو برد پیشش. هم مشکل من رو حل کرد، هم مشکل دوستم رو فقط با یه پابوسی مادرش ... باور کردنش سخته.... این روزا ازش بی خبرم.


اولین بار بالای پشت بوم دیدمش، داشت وسایلشونو جابجا می کرد. نمی دونم من رو دید یا ندید ولی فکرش رو هم نمی کرد که کار به جایی برسه که بشیم همدرد ... اون بیشتر و من کمتر :(


باد سردی میاد، از پیاده روی تند، خیس عرق شدم، کاش میشد توی همه لحظات خوب زندگی، زمان رو نگه داشت و برای همیشه داشتشون...

هنوز هم افکارم ادامه داره، فقط می رسم خونه و پیاده روی تموم میشه... صدای اذان مغرب میاد.


پ.ن.1: یا رفیق من لا رفیق له...


پ.ن.۲: اللهم عجل لولیک الفرج

نظرات 1 + ارسال نظر
ماریا دوشنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1397 ساعت 21:42

دوست خوب نعمتِ... دوستی هاتون پایدار باشه ان شاء الله

ان شا الله

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد