روزنوشت های مسافر شب مهتاب

روزنوشت های مسافر شب مهتاب

به آسمان که رسیدند گفتند: زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها!
روزنوشت های مسافر شب مهتاب

روزنوشت های مسافر شب مهتاب

به آسمان که رسیدند گفتند: زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها!

عاقبت - تصمیم

پیش نوشت 1: این متن رو تیر سال 93 نوشتم و در ادامه داستانی هستش که توی ذهنم بود و داشتم توی این وبلاگ منتشرش می کردم. این که چرا اون موقع و با وجود چند نفر خواننده، منتشرش نکردم نمی دونم. شاید قصد داشتم تغییراتی توی متن ها بدم و دوباره منتشرشون کنم. حالا بعد از مدت ها بدون هیچ تغییری منتشرش می کنم، شاید قسمتهای بعدی که تایپ کردم و دارن خاک می خورن رو هم منتشر کردم...

پیش نوشت 2: برای خوندن اول ماجرا:
شاهرخ بعد از این که برگشته بود شهرش، به خاطر پیشنهادی که بهش شده بود، اکثر اوقات توی فکر بود تا اواخر پاییز به کسی چیزی نگفته بود، رفتارش هم عوض شده بود، همین توی خودش بودن باعث شده بود که حرف پشت سرش زیاد بشه، هر کسی چیزی می گفت و فکری می کرد.
روزها که می آمد و می گذشت شاهرخ توی مغازه اش، می نشست تا شب و فکر می کرد، کسانی که از بازار رد می شدن و شاهرخ رو توی فکر می دیدند، تعجب می کردند.
ماه رمضان اوائل دی ماه تمام شده بود، بعد عید فطر شاهرخ، بدون لیلا رفته بود تهران، به اسم تجارت اما برای مشورت. این وسط اما پولی از خان نگرفته بود! خان هم فکر می کرد خبری هست.
 اوائل دی ماه 1314 و بعد عید فطر رفته بود تهران، تا علاوه بر تجارت با چند نفری مشورت کنه. خیلی ها بهش گفته بودند که کار رو قبول کنه و کنارش می تونه تجارتش رو ادامه بده و دین خودش رو داشته باشه. چند نفری هم بهش گفتند که به تو چه ربطی دارد که دولت چه رفتاری داره، تو کار خودت رو انجام می دی و پولت رو میگیری ...
می خواست قبول نکنه ولی وقتی شب شد و زرق و برق تهران رو دید و با جایی که زندگی می کرد مقایسه کرد،تصمیم گرفت که کار پیشنهادی رو قبول کنه. خودش هم فکرشو نمی کرد که این طوری تصمیم بگیره. به خاطر این که ادیب به جای فروردین، آخر دی ماه برمی گشت تهران، طاقت نیاورد و به چند نفری سپرد که هر چه سریع تر خانه ای برایش دست و پا کنن.
14 دی شاهرخ راه افتاد تا خبر کار جدیدش رو به لیلا بده و دست اون ها رو بگیره و بیاره تهران. چند روز بعد که شاهرخ داشت به خونه اش نزدیک می شد، اخبار زیادی در راه بودن....

پ.ن.1: بنده خدایی که نمی دونم کی بودش نوشته بود که: می نویسم پس هستم ...

پ.ن.2: فردا سالروز فوت مهران دوستی، مجری رادیو هستش، کسی که با این که ندیدمش ولی صداش توی رادیو جوان همیشه دوست داشتنی و گرم بودش.

پ.ن.3: سلام بر مهدی که انسانیت چشم به راه او دوخته و عدل فراگیر در انتظار قیام او نشسته (مفاتیح الجنان / زیارت حضرت حجت .عج.)