روزنوشت های مسافر شب مهتاب

روزنوشت های مسافر شب مهتاب

به آسمان که رسیدند گفتند: زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها!
روزنوشت های مسافر شب مهتاب

روزنوشت های مسافر شب مهتاب

به آسمان که رسیدند گفتند: زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها!

مدرسه، دانشگاه، بقیع، ام البنین ...

اینم از آخرین جمعه تابستون امسال..........  

تابستونم دیگه داره میره، کم کم به قول قدیمیا ننه سرما تشریف میارن.... البته من که صبحا حس می کنم دارم یخ می بندم! 

 

 

یادم میاد اون سال ها که می رفتم مدرسه، هیجان شروع ماه مهر، ماه مدرسه زیاد بود مخصوصا وقتی پامو برای اولین بار گذاشتم توی دبستان، راهنمایی و دبیرستان.... 

  

اما الان چی؟ دانشگاه!!! فک نکنم کسی هیجان داشته باشه بره سر کلاس استادا بشینه.... مخصوصا اگه جزوه های استادا رو هم داشته باشه. یا مث بعضیا جزوه رو از یکی دیگه بگیره! 

 

  

یادم میاد برای سال اول دبستان، کسی فکر نمی کرد، من همین جوری باهاش کنار بیام، ولی یه روز باحال و فراموش نشدنی داشتم ...   

یه روز با یه دسته گل خوشگل به همراه دوست خوبم سهیل میرم پیش معلم اول ابتدایی ام برای تشکر.  

 

روز اول راهنمایی با بچه های کلاس سال قبل که تو اون مدرسه قبول شده بودن(نمونه دولتی بود)، نشسته بودیم وسط حیاط و هی حرف می زدیم....  

 

روز اول دبیرستان هم روز باحالی بود، یه مدرسه که سه تا حیاط بزرگ داشت (یازم نمونه دولتی بود)، دیگه از خدا چی می شد خواست... (به جز آرزوی ظهور) اکثر بچه ها همون کسایی بودن که قبلا تو راهنمایی با هم بودیم.

 

  

راستی امروز سالگرد تخریب قبور ائمه -علیه اسلام- (یا بهتر بگم قبرستان بقیع) به دست وهابیون بود.  

یادم میاد تو بقیع که داشتیم از دور قبر ام البنین رو زیارت می کردیم، یه سنی مصری اومد، گفت: این قبر کیه؟ 

روحانی کاروان بهش به عربی گفت: ام البنین، همسر حضرت علی...  

سنی مصری هم به طرف قبر سلام داد...  

روحانی کاروان بعدش گفت: ببینید این سنی چطوری به همسر حضرت علی(علیه السلام) احترام گذاشت.

آخ دلم برای بقیع تنگه!  

بری از دور سلام بدی به مادر ابالفضل، ام البنین ... اونم تو بقیع، از راه دور ... اونم تو خاکا ... ازش کربلا بخوای ... گریه هم نتونی بکنی...

 

دوست

آن گاه که دوست داری همواره کسی به یادت باشد، به یاد من باش که من همیشه به یاد توام. 

از طرف بهترین دوست شما: خدا 

  

(برگرفته از بقره / 152)  

 

 

پ.ن.1: آی کسایی که قرآن رو آتیش می زنین، خجالت نمی کشید کتاب بهترین دوستتونو آتیش می زنید؟  

پ.ن2: چی می خواستم بنویسم، چی شد! این یه پیامک قدیمی هستش. وقی رسید که دلم تنگ بود.

 

 

روزی روزگاری

داشتم امروز برمی گشتم از رو پل هوایی به سمت خونه، یهو یادم افتاد وقتی دبستان بودم مسیرم با امروز یه کمی فرق داشت. (یعنی خیلی!) 

 

 

مسیرمو عوض کردمو از اون راه رفتم.... دوربین عکاسی رو باز نبرده بودم و همرام نبود تا عکس بگیرم، چیزی هم نبود که ازش عکس بگیرم. 

 

راه که همون بود ولی مغازه های بیشتری باز شده بودن، یه مغازه ی پوشاک هم باز شده بود، بین اون همه مغازه ی مکانیکی! 

 

قبلن دیوار صوتی هم بود که پشت گیاه کاری کرده بود رو به اتوبان. پشت گیاه ها پر از معتاد و موش بود. الان که دیوار رو برداشتن و به جاش نرده زدن،معتاداش نیستن. اما موشا... (کجای تهران نیستن!)

 

شلوغ تر هم شده بود.... 

 

کمی جلوتر از  اونا یعنی جایی که اولین کوچه ست، قبلن یه درخت بود... اما الان نیست، درختا رشد کردن اما اونو برای این که سد راه بود کندن! وقتی بارون میومد اون درخت محشر بود. 

 

یادم میاد چند سال پیش یه شب رفتیم با اویتا رو به روی اون کوچه و روی باقی مونده دیوار تازه ساز که قرار بود روش نرده بزنن، نشستیم.

هی اویتا رو هم که امسال دیگه ندیدم.  

 

راهمو به سمت خونه مون (خونه مون قبلن یه جا دیگه بود)  کج کردم و دیگه تا پایین ادامه ش ندادم...

 

بقیه چیزا مث قبل بود، اما پسر دبستانی که هر روز اون مسیر رو می رفت و برمی گشت دیگه بزرگ شده بود و .... 

پایان

همیشه از پایان بدم میومده... به همین راحتی... 

  

از پیاده شدن از توی ماشین 

از پیاده شدن از یه اتوبوس وقتی به مقصد می رسه، 

از پیاده شدن از قطار وقتی می رسه یه شهر دیگه،  

از پایان یه مسافرت وقتی داری برمی گردی، 

از پایان مدرسه، 

از پایان یه ترم و امتحاناش، 

از پایان یه خواب و رویای شیرین، 

از پایان محرم و صفر، 

از پایان دهه فاطمیه، 

از پایان رمضان، 

از پایان یه آهنگ یا یه مداحی 

از پایان یه سریال یا یه فیلم سینمایی یا یه انیمیشن توپ  

از آخر یه رمان و کتاب (مثل بیوتن و ...)

از پایان روزای تلخ و خوش 

و...

 

 

نمی دونم چرا عبرت نمی گیرم؟؟؟؟؟؟؟؟ چرا عبرت نمی گیرم که هر پایانی نشان از پایان عمر داره؟ 

 

یک سوال

این لطیفه رو امروز یه جایی خوندم: 

بنده خدا میشه معلم، سوال امتحانی میده: 124 هزار پیغمبر را نام ببرید.

 

 

اینو که امروز خوندم، یادم افتاد:  

یه بار قرار بود تو دانشگاه استاد آزمایشگاه شیمی از ما کوئیز بگیره.

کوئیز برگزار شد، یکی از سوالای کوئیزش بود: نام انگلیسی این واژه چیست؟  

همه هم تو کف سوال مونده بودن، چون کسی یادش نمیومد، هر کی هر چی دلش خواسته بود ترجمه کرده بود. (واژه دو قسمتی بود)

 

بعد جلسه با بچه ها کلی خندیدم، مثلا آزمایشگاه برداشتیم نه زبان!   

  

زیارت

دیروز که از خونه بیرون رفتیم قرار بود فقط بریم به اطراف میدون امام خمینی (ره) و قورخونه...... 

 

بعد انجام کارامون، یه سر رفتیم به شهر ری. تو شهر گفتم بریم حرم شاه عبدالعظیم حسنی(ع) 

 

اما نشد که نشد....... 

 

یه کاری هم خیابون خاوران داشتیم ... اما قبلش رفتیم سمت یه جای دیگه ... قبل از آموزش و پرورش منطقه 15.... توی یکی از کوچه های فرعی.

 

یه تابلو هستش به نام امامزاده اهل بن علی (علیه السلام)... ایشون از نواده های امام حسن مجتبی (علیه السلام) هستند.

وقتی رسیدیم باور نمی شد وسط این تهرون شلوغ و کثیف همچین جایی هم باشه...  یه حیاط بزرگ و درختکاری که تا چند سال پیش قبرستون بوده با یه بنای بزرگ برای امامزاده، و یه بنای پشتی که برای کانون های فرهنگی بود.  

 

زیارت نامه رو خوندم و وارد شدم.....

  

حیف شد که دوربین عکاسی رو برنداشته بودم. 

   

ملکوت

اردوی راهیان نور پارسال، مسئول اتوبوس شب اول فیلم خداحافظ رفیق رو گذاشته بود..... 

 

تو قسمت اول فیلم یه جایی هست که شهدا به همراه دوست جانبازشون میرن تو یه خیابون که یهو روح یه مرد رو می بینن که  آتیش گرفته بود و به کل دنیا التماس می کرد که اونا نزارن ببرنش.... 

یه دوستی اون موقع بهم گفت: چرا تلویزیون از فیلم کم پخش کرده؟ 

بهش گفتم تا حالا حداقل سه چهار مرتبه دیده بودمش. 

 

  

....... 

این ماه رمضون شبکه دوم سریال ملکوت رو پخش کرد.

چند روز پیش یه بچه رو تو کوچه دیدم که داشت مادرشو اذیت می کرد، بهش گفتم: مادرتو اذیت کنی میشی مث حاج فتاح ها....... دیدم رفت از مادرش عذرخواهی کرد. 

 

 

درسته این سریال وضعیت درستی رو نشون نمی ده، اما امثال این سریال و سریالاییآخرین گناه و ...  مث روز حسرت،  توی کل سال می تونن تا حدی مردمی رو که غرق دنیا میشن، به یاد خدا و مرگ بیارن. 

   

جای این ها  توی این صدا و سیما خالیه.........

تهران

داشتم امروز با خودم فکر می کردم کی حال داره از این جا که من هستم بره جایی مثل تجریش، اونم با این ترافیک وحشتناک تهران و ... 

 

بعد از ظهر قسمت شد برم زیارت امامزاده صالح (تجریش)......... خدا رو شکر....... 

بازم هذا من فضل ربی.......

 

کیلومتر شمار ماشین رو بعد از یه رفت و برگشت نگاه کردم، 55 کیلومتر بود!  

 

ما با این مدتی که تو ترافیک بودیم و مسافتی که طی کردیم، رفته بودیم قم و چند کیلومترم از بزرگراه کاشان قم رو طی کرده بودیم. 

 

امیدوارم یکی به داد تهران برسه!

چپ دست یا چپی!؟

موقع امتحانای ترم دوم سال قبل (نیمه دوم دی)، یه کلاسی صد تا یا بیشتر دانشجو جا میشن و اون موقع 50 تا دانشجو نشستن تا امتحان بدن رو تصور کنید: 

 

 

همه نشستن و جاگیری کردن!

توی کلاس دو تا چپ دست داشتیم، یه دختر، یه پسر........  

 

استاد اومد به دو تاشون گیر داد، دختره گفت من چپ دستم. استاد قبول کرد.... 

 

موند پسره که استاد فهمید چرا نشسته ته کلاس.... 

 

گفت بیا جلو کلاس. صندلیا رو نگاهی کرد...... پسره چند بار جا عوض کرد... 

 

بلاخره یه جا جلوی کلاس نشست و رو به تخته دو تا صندلی کنار هم خالی گیرش اومد! 

 

 

استاد وقتی کارا تموم شد و همه دانشجوها سر جاشون نشستن، گفت:  

هر چی می کشیم از دست این چپی هاست!

با این که عده ای نفهمیدن استاد چی گفت (امتحان و استرس)، ولی چند نفری که باید می فهمیدن، فهمیدن. 

۲۲ بهمن

یادم میاد 22 بهمن بود و من مشهد بودم..... 

 

قرار بود از فلکه برق راهپیمایی کنیم به سمت حرم امام رضا (علیه السلام)

 

 

داشتیم می رسیدیم به میدون بعد از فلکه برق، جمعیت ساکت شده بود و فقط صداهایی از اون جلوها میومد. 

 

من و امین چشممون به چراغ قرمز افتاد، کار می کرد! تو اون شلوغی که یه ماشینم پر نمی زد! 

 

چراغ شده بود 20 که من و امین شروع کردیم شمردن:

 

20 

19 

18  

 

سعید و علی هم با ما دو تا پیوستن! 

 

17 

16

 

چراغ که سبز شد، ملت نمی دونم چی شد، شروع کردن به الله اکبر و مرگ بر آمریکا گفتن.... 

 

ما هم کف کردیم که یعنی ما این کار رو کردیم....