روزنوشت های مسافر شب مهتاب

روزنوشت های مسافر شب مهتاب

به آسمان که رسیدند گفتند: زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها!
روزنوشت های مسافر شب مهتاب

روزنوشت های مسافر شب مهتاب

به آسمان که رسیدند گفتند: زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها!

باب حاجات دل

نمی دونم این رو تا حالا فرستادم یا نه اما بازم می پستمش:  

 

ای مرد آسمان، ای حیدری نشان  

 

الغوث و الامان، یا صاحب الزمان 

 

 

تا بعد

فاطمیه

گل و خاک شهیدان با غم زهرا (س) سرشتند  

خوشا آنان که با خونُ نام یا زهرا (س) نوشتند 

فاطمیه

می تراود بر لبش امن یجیب 

می ماند بعد از این مولا غریب 

 

 

 

بیت الاحزان

 

به نقاش گفتم غم غربت زهرا(س) بکش 

گوشه ای چادر خاکی کشید  

 

 گفتمش پس غربت زهرایش کجاست؟ 

زیر چادر یاسی پر پر کشید.

 

یا زهرا 

 

 

التماس دعا 

یا علی

این روزا

این روزا همه دارن برا حج عمره دانشجویی ثبت نام میکنن ولی دل من میگه: 

 

گرد حرم دویده ام صفا و مروه دیده ام

هیچ کجا برای من کرب و بلا نمی شود  

 

میدان مشک/ کربلا

 

حرم حضرت ابوالفضل(ع)

 

ای بدن تو غرق خون وی سر روت لاله گون

با چه خضاب کرده ای ؟ خون که حنا نمی شود

حافظ نامه

این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه می​گفتگر مسلمانی از این است که حافظ دارد

بر در میکده​ای با دف و نی ترساییآه اگر از پی امروز بود فردایی

 

روزی که پامون رسید به اروند کنار، وقتی رو خاکای اونجا قدم گذاشتم، امیر به شوخی گفت: پامونو داریم رو خون شهدا میذاریم. 

 

 

رو به فاو  

اروند کنار رو به ساحل فاو 

 

دیروز رفته بودم همایش یکی از تشکل های ارزشی............. مث این که یادشون رفته بود اسراف گناهه........ شایدم پیش خودشون گفتن سال اصلاح الگوی مصرف گذشته. 

 

دیروز دیدم همونایی که نمایشگاه حجاب برگزار کردن از کسی تو همایششون دعوت کردن که حجابش رو رعایت نکرده و نمیکنه...... جالبه 

 

دیروز جایی بودم و افرادی رو دیدم که پپسی میخوردن و میگفتن مرگ بر اسراییل!!!

 

باز بریم بگیم شهدا شرمنده ایم!

شب و روز تولدم تو جنوب

شاید بهترین روز تولدم امسال بوده ........  روز تولدم تو نزدیک ترین نقطه ی ایران به کربلا بودم.... 

 

.......................... 

از خرمشهر راه افتادیم، ته اتوبوس خوابیده بودم که احمد پیام داد: باور نمی کردم این قدر نامرد باشی، از تو انتظار نداشتم. 

 پیامو که دیدم کپ کردم، خواستم بهش زنگ بزنم اما جواب نمیداد یا شبکه اشغال بود یا.... موبایل بچه ها رو گرفتم، بازم اشغال بود. 

 

بلاخره خودش بهم زنگ زد، تولدمو بهم تبریک گفت، گفت باهات شوخی کردم. بهش گفتم جنوبم و ازش تشکر کردم. 

  

دوباره رفتم که بخوابم، دیدم بچه ها دارن دست میزنن، موضوع خوندن شعر یه توپ دارم بود با لحنای مختلف.

یه مدت که گذشت بچه ها گفتن یه مداحی و سینه زنی تو اتوبوس می چسبه. این شد که اصغر هم خوند.

من غم و عشق حسین، با شیر از مادر گرفت، روز اول کامدم دستور تا آخر گرفت. 

  

بلاخره ساعت 9 رسیدیم به بیمارستان امام علی(علیه السلام)..... یه پذیرایی اولیه شدیم و رفتیم داخل برای تعیین اتاق و گذاشتن وسایل. دو تا اتاق جداگونه گرفتیم و هر کسی جایی مستقر شد.

 

بعد از گذاشتن وسایل داخل اتاق، با یکی از بچه ها برای پیدا کردن دستشویی و حموم اومدیم بیرون، دور محوطه آب بود. یکم که گذشت و دور و بر رو گشتیم خواستیم از تپه رو بیمارستان بریم بالا که یکی یهمون گفت نرو آقا......  

یکم با یکی از خدام که نشسته بود از منطقه و دور و بر و قم و تهران و...حرف زدیم و رفتیم که شام بخوریم.

 

بعد شام بچه ها یه سینه زنی دوباره راه انداختن که نیم ساعتی طول کشید.

میخواستم بخوابم که محمد گفت: تولدت مبارک، تولد، تولد....... بهش گفتم: برو بخواب ملتو بیدار میکنی.

 

کنار در ورودی و کنار مهدی خوابیدم. 

صبح یک ساعت قبل از اذان با صدای بچه ها بیدار شدم، اما نیم ساعت قبل از اذان از جام بلند شدم. بعد دستشویی و وضو و یه دعا توسل خوندن رفتم که بچه ها رو بیدار کنم.

 

بعد نماز و صبحونه خوردن و دستشویی و یه صبحگاه کوچیک به طرف اروندکنار حرکت کردیم.

 

تو اتوبوس امین داد زد: مهدی امروز تولدشه؛ بچه ها هم شروع کردن به گفتن تولد، تولد...

بعد رسیدن به منطقه، کفشامونو به احترام شهدا در آوردیم و بعد مدتی پیاده روی، رو خاکای اروندکنار نشستیم، رو به فاو.   

میگن عملیات تو اروند خیلی شهید داده، شهدای غواص که اگر تیر میخوردن نمی تونستن صدایی بدن چون عملیات لو میرفته، عقب هم نمیتونستن برن................... (تو خود بخوان حدیث مفصل از این مجمل) 

 

بعد برگشتن و خوردن ناهار و یه خواب کوتاه به سمت شلمچه حرکت کردیم. شلمچه نزدیک ترین نقطه ایران به کربلاست. 

مسئول اتوبوس میخواست سی دی معرفی شلمچه رو بزاره اما کار نکرد، مجبور شد فیلم معرفی طلاییه رو بزاره.

 

اونجام به احترام شهدا کفشامونو دراوردیم، به سمتی که قرار بود راوی حرف بزنه رفتیم، بعد صحبتای راوی، نزدیکای غروب بچه ها یه گوشه جمع شدن و رو به کربلا نشستن، مداحی دوباره شروع شد. روضه، روضه ی آقا حضرت ابوالفضل (ع) بود..................  

تولدم رو تو شلمچه گرفتم.

  

موقع اذان رفتیم تو مسجد تا نماز بخونیم، نماز اول رو ته مسجد خوندم اما برای نماز دوم اونقدر جلو رفتم که به صف سوم رسیدم!  

بعد نماز هم رفتم زیارت شهدای گمنام داخل مسجد.   

 

بعد اومدن همه به طرف بیمارستان امام حسین(علیه السلام) راه افتادیم ولی دلم تو شلمچه جا موند. 

 

ادامه داره............

از خرم آباد تا خرمشهر

یکشنبه 23 اسفند

یه ساعتی قبل از اذان صبح، با صدای بچه هایی که رفته بودن حموم و سرمای هوا و حرف زدن تو خواب بیدار شدم...

یه نیگا دور و برم انداختم.... عمود به بالای سرم،مهدی خوابیده بود، کنارم با زاویه 90 درجه سعید، کنار سعید امین، اون ور ترش امیر..... اون ور اتاقم همین وضع بود...... همشون خودشونو مچاله کرده بودن زیر پتو یا کاپشناشون.

رفتم کنار بخاری و با یکی از بچه ها شروع کردم به آروم حرف زدن.  

رفتم دستشویی تا شلوغ نشده، کارمو انجام بدم! اما بازم صف یه نفره رو دیدم.... هوا خنک  بود.

یه ذره تو حیاط تو هوای سرد نرمش کردم..... صدای چند تا سگ از دور میومد.

رفتم تو، یکی از بچه ها داشت نماز شب می خوند..... 

 

نزدیک 5 و ده دقیقه شروع کردیم به بیدار کردن بچه ها......

به هر کی میرسیدم میگفتم: پاشو، پاشو تا برا دستشویی صف نکشیدن، پاشو... اینو که میگفتم به سرعت بیدار میشدن.... یه تعداد رفتن حموم یه تعدادم تو صف دستشویی! 

چون تعداد مهر محدود بود و افراد نماز نخونده و هنوز بیدار نشده و...، یه پنج شش تا نماز جماعت جدا و پشت سر هم تشکیل شد. اما آخرش دعای عهد رو همه با هم خوندیم. 

من بعد از نماز به خاطر دو روز حموم نرفتن، رفتم تو صف حموم .... موقع صبحونه، نوبتم شد!

بعد حموم، صبحونه رو که کره عسل بود نخوردم به مجید گفتم اونم بهم  یه بسته پنیرداد..... 

بعد صبحونه و جمع کردن وسایل، اونایی که کارشون رو تموم کرده بودن، رفتن کوه نوردی تو کوه کنار خونه.

ساعت 8 صبح با مجید، رو به سمت خرمشهر حرکت کردیم..... از وسط خرم آباد رد میشدیم و از مناظر زیبای این شهر استفاده میکردیم..... زیبایی جایی مث بند پی شمال یه جا و زیبایی خرم آباد هم یه جا.

توی راه هم دور و بر جاده هم، مناظر خیلی تمیزی داشت، یکی گفت: جنوبو بی خیال، بریم کوه نوردی همین جا. یه جا هم یه لک لک وسط رودخونه داخل دره کنار جاده با گردنی واقعا دراز، همه رو به تعجب واداشت.  

ظهر تو یه رستوران نماز خوندیم و ناهار خوردیم. (به نظرم اهواز بودیم.) ....... بعد سوار شدن به اتوبوس و طی مسیری پادگان دوکوهه رو از دور دیدیم. 

من که خسته بودم رفتم ته اتوبوس کنار بچه ها خوابیدم و خستگی در کردم. ساعت 5 به یه ایستگاه صلواتی رسیدیم و چایی خوردیم........ 

نیم ساعت قبل از اذان رسیدیم به خرمشهر...... یه دوری اطراف  مسجد زدیم، من تو نمایشگاه فیلم مستند بچه های شتیلا ساخته می مصری رو خریدم.

قبل از اذان رفتیم تو مسجد خرمشهر......... 

بعد از این که همه اومدن اتوبوس به سمت بیمارستان امام علی (علیه السلام) که بین راه خرمشهر و آبادان هست حرکت کرد..... 

ادامه داره..........

با اردو تا خرم آباد

از قم که رفتیم یه عده از خستگی خوابشون برد و یه عده هم مشغول حرف زدن شدن...... 

  

 

نزدیکای غروب بود که مسئول اتوبوس، کانی مانگا رو گذاشت، فیلم جالبی بود. 

بعد فیلم یهو اصغر که تو قم سوار شده بود گفت: بیاید میخوایم بحث ازدواج راه بندازیم... هر کی ازدواج میخواد بکنه بیاد عقب .... این طور بود که تا مدتی به هر کسی که میرسیدی داشت از ازدواج حرف میزد. 

 

بچه ها که نشستن سر جاهاشون، گفتن: گشنمونه.... که یهو مسئول غذا رو از ته اتوبوس با یه بشقاب پلاستیکی محتوی نون و پنیر و خرما دیدن! 

به علت بی اشتهایی نتونستم خیلی بخورم و بازم مث دو شب قبل سهم بیشتری به بغلیم رسید.  

دوباره تو اتوبوس بحث شروع شد، این بار موسیقی!

 

نزدیک خرم آباد بودیم که گفتیم یه فیلم با حال بزار.... فیلم جشن فارغ التحصیلی دانشجوای دانشگاه تبریز بود که چون به حال و هوای اردوی جنوب نمیخورد سریع جمع شد! 

 

اول خرم آباد مجید سوار اتوبوس شد. ........ یه ربع بعد وارد خیابونای اصلی خرم آباد شدیم.....  

یادم میاد چند شب بعد از امیر پرسیدم چرا این شهر با این عظمتش و زیباییش، اینقدر خیابونای داغونی داره؟  

گفت مجید قبلا بهش گفته که: اینجا قبل از احمدی نژاد صفر بوده و تازه رسیده به یک! 

 

شاید اولین چیزی که محوش شدم، زیبایی این شهر بود.  

 

بلاخره به خونه مجید رسیدیم، پیاده شدیم و وسایل مورد نیاز رو برداشتیم. 30 و چند نفری ریختیم تو خونشونو اشغالش کردیم! بعد از شناسایی حموم و دستشویی، ساعت 11 و نیم شب خوابیدیم.  

 

ادامه داره.......

معرفی قم

اذان صبح نشده بود که بیدار شدم. با محمد که طبقه پایین خوابیده بودیم، آماده شدیم که بریم حرم حضرت معصومه(س)، برای نماز صبح..... 

 

نرسیده بودیم به حرم که اذان شد، سرعتمونو زیاد کردیم.... بلاخره به نماز رسیدیم.  

بعد نماز صبح اول وقت، دو تا نماز جماعت دیگه هم تو حرم برگزار میشه برای کسایی که دیر میرسن به حرم. یه نماز صبح دیگه هم خوندم. بعد دعا و زیارت، دوباره رفتم زیارت لمای اهل قبور و بعدشم زیارت حضرت(س). 

 

دم دمای طلوع آفتاب برگشتم به حسینیه.  

بعضی از بچه ها خواب بودن و بعضیام خواب بودن.  

با کمک بچه هایی که بیدار بودن، اونایی رو که خواب بودن با هزار زحمت از خواب بیدار کردیم! بعضی مقاومت می کردن اما بلاخره تسلیم شدن. 

 

بعد صبحونه و آماده شدن رفتیم بیت النور. 

بیت النور محل زندگی و عبادت حضرت معصومه (س) تو قم هستش.ایشون بعد از این که وارد قم میشن در اونجا ساکن میشوند این خونه در اصل از املاک یکی از خاندان اشعری بوده.  

 

بعد بیت النور به قبرستان شیخان قم رفتیم. 

قبرستان نزدیک مسجد امام حسن عسکری(علیه السلام) هستش، و قبر میرزا جواد آقا ملکی تبریزی، دکتر قریب و باقی علما در این جاست. معروفه که علما مخصوصا آیت الله بهجت قبل درس به قبرستان میومدن و حاجت میگرفتن.   

 

بعدم رفتیم حرم که مقابل مسجد امام حسن عسکری(ع) هستش..... توی صحن ها و حجره های بیرونی، افرادی مثل شهید مفتح، پروین اعتصامی و پدرش و ... دفن هستند.  

 

از اونجا رفتیم زیارت کریمه اهل بیت. (یا معصومه اشفعی لنا فی الجنه)

بعد زیارت رفتیم ته جلسه درس آیت الله وحید خراستانی... که چیزی نفهمیدیم.  

 

برگشتیمو یه سر به فیضیه زدیم که چند تا از روحانیونی که به دانشگاهمون میومدن رو دیدیم. 

 

دوباره یه سر به حرم زدیم و رفتیم ته جلسه درس آیت الله مکارم شیرازی نشستیم. که این بار درس آسونتر بود.

 

از اونجا قبرستان قدیم قم که قبر رسول ترک، سید جواد ذاکر و ؟  (یکی از حافظان مشهور قرآن که با عنایت امام عصر(عج) حافظ قرآن شده بود) در اونجاست، رفتیم.   

مکان های بعدی بوستان کتاب قم، کتابخونه آیت الله مرعشی (که قبر آیت الله مرعشی هم اونجاست) بودند. 

 

آخرین جا، بیت الله نوری همدانی بود که قبل از نماز به امامت ایشون از بیاناتشون راجع به حوادث اخیر استفاده کردیم. 

 

وقتی برگشتیم حسینیه، از خستگی داشتم میترکیدم اما می ارزید.  

غذا رو زود اوردن، بعد غذا یه گعده داشتیم. 

ساعت 3 بلاخره یه اتوبوس دربست گرفتیم و به سمت ترمینال قم که اتوبوس اونجا وایساده بود رفتیم.   

 

تو بعد از ظهر گرم شنبه قم، اتوبوس به سمت خرم آباد حرکت کرد.  

داشتیم از شهر خارج میشدیم به سیهل پیام دادم که: "کیه که ندونه کریم یعنی چی؟ دارم از پیش کریم، از قم میرم." 

پیام داد: "من دارم وارد قم میشم."  

 

ادامه داره......