روزنوشت های مسافر شب مهتاب

روزنوشت های مسافر شب مهتاب

به آسمان که رسیدند گفتند: زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها!
روزنوشت های مسافر شب مهتاب

روزنوشت های مسافر شب مهتاب

به آسمان که رسیدند گفتند: زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها!

قم

بعد از این که به سمت قم راه افتادیم، یا بچه ها خواب رفتن یا کتاب خوندن!  

 

یه یکی گفتن: کف خواب میشی؟  

گفت: برای کف خواب شدن باید بری اول کف صابون درست کنی، بعد بخوابی توش! 

 

دم غروبی، اتوبوس به نزدیکی جمکران رسید، بچه ها از اتوبوس پیاده شدن و پای پیاده اون فاصله رو طی کردن...... 

به جمکران که رسیدیم، قرارامونو گذاشتیم و رفتیم داخل برای انجام اعمال مسجد.  

مسجد جمکران

 

بعد از نماز عشاء هم رفتیم تو قسمت کتابفروشی مسجد. بعد از اونم خروج از مسجد به سمت اتوبوسا. 

 

یه چند دقیقه ای بعدتر به سمت قم راه افتادیم. به چند تا از بچه های قمی اس ام اس زدم که ما اومدیم قم. 

چون اتوبوس نمی تونست وارد قسمت اصلی شهر بشه، یه جایی نگه داشت و ما با وسایل کوچه ها و خیابونای شهر رو به سمت حسینیه محل اقامت طی کردیم....  

داشتیم میرفتیم به سمتی که به سه تا جوون رسیدیم، یکیشون گفت: این همه لشگر اومده، 

من و بغلیم هم گفتیم: به عشق رهبر اومده 

بچه ها رفتن ازشون آدرس بپرسن که اونام لطف کردن ما رو تا محل اقامتمون رسوندن. 

 

پ.ن.1: من با یه ساک اومده بودم، که وقتی کشیدمش رو زمین، بچه ها گفتن: تو رو خدا ساعت 9 شب اینو رو زمین نکش صدای تانک میده.   

 

پ.ن.2: وقت عبور از خیابونای اصلی، ماشین ها به خاطر ما وایمستادن، تا ما رد شیم، یه ترافیک کوچولو ایجاد میشد.   

 

پ.ن.3: توی یک سالی که قم نیومده بودم کلی شهر عوض شده بود، اما تونل شهر مث قطار شهری مشهد راه نیفتاده بود!    

 

پ.ن.4: بعد شام و استراحت رفتم حرم حضرت معصومه (س) (حیف بود که نرم حرم، آخه این سفر یهویی شده بود، تشکر نکنی چی کار میخوای بکنی؟)   

 

پ.ن.4: بعد زیارت حضرت معصومه(س)، رفتم زیارت علمای دفن شده تو حرم.... قبر آیت الله منتظری رو اول دیدم، کنارش قبر آیت الله بهجت بود...... 

 

پ.ن.5: ساعت 11 برگشتم سمت حسینیه. چون بچه ها داشتن طبقه بالا حرف میزدن با یکی از بچه ها رفتیم تو طبقه پایین خوابیدیم. 

 

ادامه داره......

تهران

اتوبوس تو پاکدشت بود که به مسئول اتوبوس گفتم طبق قرار قبلیمون همراه با مهدی پیاده میشیم و میریم خونه هامون بعدم برمیگردیم. سعید هم به میثم گفت تهران پیاده میشه.... 

 بعد لحظاتی، میثم اومد و گفت با راننده صحبت کرده و اونم سه راه سیمان نگه میداره و از اونجا اتوبوس میره شاه عبدالعظیم حسنی تو شهر ری.   

 اضافه کردش ما بعد نماز تو حرم امام(ره) و خوردن ناهار میریم سمت قم. 

 

اتوبوس سه راه سیمان نگه داشت، وسایلمو (ساک سنگینمو) برداشتم.  

پیاده که شدیم یه ماشین گرفتیم مستقیم برای تهران و محله هامون. 

ساعت یه ربع به نه، آخر مسیر نزدیک خونمون پیاده شدم، قرار گذاشته بودیم برای ساعت یه ربع به یازده برای رفتن به حرم امام(ره).  

  

چون تنها بودم، مجبور شدم ساکمو رو زمین بکشم که صدایی شبیه تانک می داد، فکر کنم چند نفری که تو کوچه وایساده بودن از شنیدن این صدا کپ کردن! 

 

بلاخره با هر زحمتی که شده رسیدم خونه..... 

 

توی خونه که رفتم، مقصد رو هم گفتم، خانوادم گفتن تو هم برو جنوب.....   

همین طوری مقصدم عوض شد و عازم جنوب شدم..... یه پیام به مسئولین اردو زدمو گفتم تا جنوب باهاتون میام.

ساعت 10 و نیم بعد این که چند تا سی دی و فیلم جنگی برداشتم و یه ساک حدودا سبک چیدم با ماشین پدرم رفتیم دنبال مهدی. 

ساعت 10 و 45 وقتی مهدی سوار شد به سمت بهشت زهرا رفتیم.  

 

تو بهشت زهرا چون نتونستیم بچه ها رو پیدا کنیم، ساکو به امانتی دادیم و بعد وضو گرفتن رفتیم داخل صحن. 

موقع ورود تو ایست بازرسی، دستگاه آژیر خفنی واسه کیف دستیم کشید، مامور اونجا وقتی در کیفو باز کرد و سی دی ها رو دید، گفت: ساسی مانکن داری؟ 

گفتم: بی خیال فیلم جنگی و اخراجی هاست. 

 

نماز که تموم شد بچه ها رو هم دیدیم..... 

بیرون که اومدیم، موقع گرفتن امانتی، بچه های اردوی راهیان بسیج رو دیدیم که تازه رسیده بودن به تهران. 

 

بعد ناهار که خورشت قیمه بود و من نمیتونستم همشو بخورم چون خونه مون خیلی خورده بودم (به قول بچه ها یخچال خالی کردن) به سمت قم حرکت کردیم........ 

 

ادامه داره.....

نوروز جبهه

بچه ها تحویل سال
یادش بخیر شملچه 
 


چیده بودیم تو سفره
سربند و یک سر نیزه 
 


بچه ها خیلی گشتن
تو جبهه سیب نداشتیم 
 


بجای سیب تو سفره
کمپوتشو گذاشتیم 
 


تو اون سفره گذاشتیم
یه کاسه سکه و سنگ 
 


سمبه بجای سنجد
یه سفره رنگارنگ 
 


اما یه سین کم اومد
همه تو فکری رفتیم 
 


مصمم و با خنده
همه یک صدا گفتیم 
 


بجای هفتمین سین
تو سفره سر میزاریم 
 


سر کمه؛ هرچی داریم
پای رهبر میزاریم

از مشهد تا پاکدشت

.... 

بلاخره بعد یک ساعتی اتوبوس اومد، وسایلو که گذاشتیم تو اتوبوس بارون شدیدی شروع شد، سوار که شدیم چند نفر که قرار نبود بیان هم سوار شدن.... 

 

بهشون گفتم: داستان اون کسی رو شنیدین که قرار بود با هواپیما بره تهران امتحان بده اما اشتباهی سوار هواپیمای حج عمره میشه و با وساطت مسئولین کاروان میشه حاجی؟ 

 

اینو که گفتم چند باری تو اتوبوس تکرار شد، که یهو گفتم: داستان پیرمردی که تو هواپیمای حج فوت می کنه رو چی شنیدین؟ 

که همه یهو میگن: دهه... 

 

قبل خروج از دانشگاه افراد اضافی پیاده میشن و اونایی که قراره بیان و نیومده بودن سوار میشن....  

علی که همدیگه رو صبح دیده بودیم بهم میگه: تو که اومدی؟  

بهش گفتم: من تا قم بیشتر نمیام. 

 

اتوبوس که از دانشگاه میره بیرون همه راحت رو صندلیا می شینن. مسئول اتوبوس شروع میکنه به حرف زدن و آخرش میگه بچه ها خودشونو معرفی کنن. 

به من و هم اتاقیم که کنار هم نشستیم که میرسن میگن این دو تا نمی خواد معرفی شن، خیلی زود پیاده میشن.  

اما وقتی همه خودشونو معرفی کردن میگن بیاید نوبت شماست. 

  

بعد معرفی، پخش فیلم و کلیپ شروع شد، تا قبل تاریک شدن هوا، خداحافظ رفیق رو دیدیم. فکر کنم واسه دفعه سومم بود که میدیدمش، اما قسمت سوم فیلم که داستان دختری بود که به هر رزمنده ای گل میداد شهید میشد هنوزم برام جذاب بود.

 

برای نماز مغرب و عشاء تو نیشابور اتوبوس نگه داشت...  

تو مسجد که رفتیم داشتن دعا کمیل می خوندن اما اونقدر وقت نداشتیم رفتیم قسمت عقب مسجد که حسینیه بود، مهدی رفت جلو و شد امام جماعت. 

  

سبزوار مقصد بعدی بود که اتوبوس نگه داشت تا دو تا از بچه ها سوار شن.

کم کم صدای گشنمونه درومد، ساعت ده و نیم بود و هنوز شام نخورده بودیم.  

ساعت یازده بود که اتوبوس تو یه استراحتگاه نگه داشت. و ما هم رفتیم تو مسجدش شام بخوریم. شام دوغ و تن ماهی بود!  

یادم نمیاد دوغ رو با ماهی خورده باشم. به همین خاطر بیشتر دوغشو خوردم که این باعث شد به کسی که تن ماهی رو باهاش شریک بودم، تن ماهی بیشتری برسه!

  

وقتی راه افتادیم، کف اتوبوس، کف خواب شدم.  

 

اذان صبح توی امامزاده اتوبوس وایساد و دوباره مهدی امام جماعتمون شد. وقتی برگشتیم تو اتوبوس، دعای عهد رو با هم خوندیم. 

ساعت حدود 7 بود که رسید نزدیکای پاکدشت. مسئول اتوبوس فیلم روز سوم رو گذاشت، این فیلم واسه من کهنه شدنی نیست.

 

ادامه داره....

به سوی قم-۱

وقتی که به مسئول اتوبوس گفتم حاضرم بیام....  

 

با هزار بدبختی وسایلمو جمع کردم، که یهو یادم افتاد باید زنگ بزنم خونه بهشون بگم که دارم میام... 

دوباره آنتن دهی توپ موبایلا شروع شد!.... نه میشد پیام داد نه میشد زنگ زد. کل راهرو یه چند باری رفتمو برگشتم، جوری که صدای همه درومد... وسط رفت و برگشتا با چند نفری خداحافظی هم کردم!

رفتم سراغ تلفن عمومی، اونم خراب بود. (به این میگن اتلاف وقت وقتی که کلی کار داری)، بلاخره رفتم جایی که می شد زنگ زد تهران! 

 

بعد از این که زنگ زدم، رفتم اتاق.... دیدم اتاق به هم ریخته ترین وضعو داره.... بدتر این که هم اتاقیمم هم داشت وسایلشو جمع می کرد....  

هر جور بود یه ساک که وزنش شاید 30 کیلو میشد، بستم...   

این قدر تنقلات خورده بودم که نتونم غذا بخورم، غذامو دادم بچه ها بگیرن، بخورن! غذای دیروزمونو که هم مونده بود دادیم بچه ها بخورن!   

رفتم که غذا رو بدم، یکی از بچه ها پرسید: تا کجا میای؟ گفتم: تا قم. 

یکی دیگه پرسید: جنوب نمیای؟ 

گفتم: کلی کار دارم. مگه بی کارم!   گفتن: جنوب مگه جای بیکاراست.... 

گفتم: قسمت نیس دیگه.

 

بعد از بستن ساکا، رفتیم سراغ تمیز کردن اتاق.... نمی دونم برنجایی که کف اتاق ریخته بود و همشو نتونستیم جمع کنیم سهم کدوم مورچه ای میشه؟

اول ظرفای دو هفته پیشو شستیم، بعد ظرفای بقیه بچه ها رو پس دادیم، هر چی هم موند دادیم بچه ها بشورن!  

  

لباس کونگ فو رو زیر لباسام پوشیدم و با ساکا رفتیم دم مسجد که گفتن اتوبوس یه ساعت دیگه میاد....   

 

موقع رفتن مث بیشتر اوقات هوا بارونی شد..... 

قصه ی سفر همینه!!!

.... 

نشسته بودم تو نمازخونه، منتظر بودیم امام جماعت بیاد....  

 

منو که دید گفت: پاشو بیا دیگه، سه تا جای خالی داریم.

گفتم: یکی دیگه رو خب ببر، من واسه یکشنبه بلیط قطار دارم..... مثلا به همین علی بگو.

به علی گفت بیاد جنوب،  اما علی گفت کلاس داره و پارسال رفته جنوب

به چند نفری بازم گفت (همه ملت کلاس داشتن) و دوباره رسید به من.....  

این بار گفت: بیا بریم تهران هم میریم، قم هم میریم، جمکرانم می بریمت. 

 این طور که دیدم گفتم: بزار بعد نماز بهت میگم.....

امام جماعت نیومده بود، گفتیم یکی از بچه ها بره جلو وایسه... 

به هر کسی که گفتیم قبول نکرد که نکرد..... 

آخرش گفتیم: ول کنین دیگه، نماز اول وقتتون داره می گذره. 

بلاخره یکی رفت جلو وایساد.... 

 

بعد نماز جماعت گفتم: منم تا قم باهاتون میام... بهت بازم خبر میدم...  

گفت: فقط ساعت 3 بیا دم مسجد!  

پیش خودم گفتم: کاش صبح، یه چیز دیگه از امام رضا (علیه السلام) میخواستم. 

 

کلی کار داشتم که باید انجام میدادم: 

اولیش باید وسایلمو جمع میکردم. 

باید میرفتم واسه یکی از بچه ها کلاس خط ثبت نام میکردم. (رفتم گفتن بعد عید بیاد) 

کتابای کتابخونه رو برمیگردوندم. (بسته بود، بی خیالش)

و به بچه ها می سپردم که تو باشگاه و کلاسم غیبتمو موجه! کنن. تا تو اولیش کتک نخورم و تو دومیش اون ور ترم بدبخت نشم. (یا نبودن یا خواب بودن، اما آخرش گفتم.) 

  

 

ادامه داره....

عیدونه-۳

فروتنی و تواضع نعمتی است که هیچ کس به آن حسد نورزد.  

 

امام حسن عسکری (علیه اسلام) 

 

عید ولادت امام حسن عسکری (ع) بر شما مبارک باد.

عشق یعنی .........

عشق یعنی یه پلاک که زده بیرون از دل خاک 

عشق یعنی یه شهید با لبای تشنه، سینه چاک   

 شلمچه 

عکس از سبکبالان / شلمچه

 

عشق یعنی یه جوون، یه جوون بی نام و نشون 

عشق یعنی یه نماز با وضو گرفتن توی خون 

  

عشق یعنی یه پدر، که شبا بیداره تا سحر 

عشق یعنی یه خبر، خبر یه مفقود الاثر  

 

گرفته دل هوای کربلا رو، بیا ببین به روی نی سرا رو 

آتیش گرفت دامن خیمه ها رو، منم اسیر یادگار عشقم 

 

 

 

 با صدای حاج محمد کریمی

دانلود کنید

سال نو

در راه تو حرکتم مضاعف باشد 

با یاد تو برکتم مضاعف باشد  

 

ای سید ما امر تو بر روی دو چشمم 

با عشق تو همتم مضاعف باشد.

از حرم تا خوابگاه!

........  

به حرم که رسیدم از خلوتیش بی نهایت تعجب کردم، به نظر می رسید رواق بزرگ امام خمینی(ره)، توش فقط بیست نفر هستن! یا داخل صحن اصلی خلوت ترین زمان رو سپری میکرد... (این واسه قبل عید مشهد عجیبه) 

 

بعد از پشت سر گذاشتن رواق امام(ره)، رفتم سراغ قبر شیخ بهایی، بعد از اونم شیخ مجتهدی و ابوترابی ها که تو دفتر پاسخگویی به مسائل شرعی دفنن، بعدم آیت الله مروارید و مرحوم فلسفی که نزدیک بین صحن و ضریح امام دفن شدن.   

 

بعد از زیارت جامعه و طواف دور حرم و نماز زیارت و دعاهای مخصوص و توسل به امام (ع) از طرف طبرسی خارج شدم. نمی دونستم این آخرین زیارتمه تو امسال ....

 

رفتم سمت باغ نادری و بعدشم با یه ماشین سمت میدون راه آهن..... رفتمو یه بلیط واسه تهران و کرج خریدم....  

 

کنجکاو بودم ببینم میتونم وسایلمو بفرستم تهران این شد که رفت تو قسمت توشه راه آهن ولی سریع بی خیال شدم (قیمتاش!) و یه راست با یه تاکسی! برگشتم سمت فلکه پارک.

 

تو دانشگاه یکی از بچه ها رو دیدم بهش گفتم که ساعت 8 میام به جلسه هیات.... 

موقع سوار شدن یکی از بچه هایی که عازم بود پیاده شد و گفت بیا بریم جنوب... بهش گفتم بی خیال من دیگه بلیط برگشتمو هم گرفتم. 

 

سوار شدیم ، ساعت 11بود که رسیدم خوابگاه...

 

خواستم شروع کنم به گزارش کار نویسی که بی خیال شدم... خواستم برم بیرون بپرسم از کجا باید بنویسم که محمد یکی از اونایی که میرفت جنوب، یهو دم در ظاهر شد(احتمالا اونم فک میکرد اون روز تولدمه)، اون جا هم گفتم که من بلیط دارم، حتی اگه بخوامم نمیام. 

 

محمد که خواست بره اتاقش باهاش رفتم، با کسی که کار داشتم نبود، پس طبق رسم رفتم اتاقشون..... بقیه تو راه برگشت از حرم بودن. 

موقع اذان اومدم از اتاقشون بیرون.

تو نمازخونه بودم که مسئول ثبت نام راهیان رو دیدم................

ادامه داره............