روزنوشت های مسافر شب مهتاب

روزنوشت های مسافر شب مهتاب

به آسمان که رسیدند گفتند: زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها!
روزنوشت های مسافر شب مهتاب

روزنوشت های مسافر شب مهتاب

به آسمان که رسیدند گفتند: زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها!

بارون

دوستی قدیمی دارم که اون سال های اوائل دانشجویی مون اومده بود خوابگاه دیدنم. وقتی که سوار اتوبوس شد که برگرده هوا با این که گرم بود و وقت بارون نبود، هوا بدجور بارونی شد...


داشتم بادباک باز رو می خوندم وقتی که حسن سوار خودرو پدر امیر شد و رفت که اصلا همو نبینن دیگه، با این که امیر نه ناراحت بود نه خوشحال، بازم هوای داغ و تابستونی کابل بدجور بارونی شد...


دیشب هم هوای شهر بارونی شد، توی تاکسی داشتم فکر می گردم که یعنی کی داره میره و دل کی گرفته که هوا بارونی شد ...


پ.ن.۱. خدایا شکرت که بلاخره بارون اومد...


پ.ن.۲. و به خاطر شماست که باران می آید (زیارت جامعه کبیره) اللهم عجل لولیک الفرج