روزنوشت های مسافر شب مهتاب

روزنوشت های مسافر شب مهتاب

به آسمان که رسیدند گفتند: زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها!
روزنوشت های مسافر شب مهتاب

روزنوشت های مسافر شب مهتاب

به آسمان که رسیدند گفتند: زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها!

باشه کنج تنور و تشت طلا رفتی، خونه ی ما نیومدی

از شمر سهم مادریم را گرفته ام

یک پهلوی شکسته توان مرا گرفت


از بین نیزه پیر زنی گیسوی مرا

با بغض چند ساله ی تو بی هوا گرفت


با خطبه های عمه دلم قرص شد پدر

باید دهان عمه مان را طلا گرفت


چشم عمو به داد من و معجرم رسید

حیف از دو گوشواره که یک بی حیا گرفت


یادش به خیر یه روز تابستونی ...

یادش به خیر، سه سال پیش بعد از کلی دنبال گذرنامه دویدن، بعد کلی صبر کردن و عقب افتادن سفر، بعد از مسجد اموی و رد کردن بازاری، رفتیم توی حرم...


جایی که  آسمون چشامون بارونی شدش...


حرم حضرت رقیه (س) - تابستون 90



پ.ن.1: خدا قسمت کنه همه برن...


پ.ن.2: اللهم عجل لولیک الفرج