روزنوشت های مسافر شب مهتاب

روزنوشت های مسافر شب مهتاب

به آسمان که رسیدند گفتند: زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها!
روزنوشت های مسافر شب مهتاب

روزنوشت های مسافر شب مهتاب

به آسمان که رسیدند گفتند: زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها!

روایت امروز

بعضی وقتا یه کاری رو می خوای به ثمر برسونی اما ماه و خورشید و فلک و مردم دنیا، هیشکی همراهت نمیاد، جلوی پات هم سنگ می ندازن. توی این وقتا خیلی ها دلسرد میشن و همون اول کاری ول می کنن و میرن پی زندگیشون.

اما من اگر حتی به قسمت کوچکی از هدفم برسم، امیدوارتر میشم، حتی اگر این قسمت کوچیک 5 درصد کار هم باشه...


به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل

و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم

عصر یه روز ابری

این متن رو هفتم شهریور 94 نوشتم و با تغییراتی منتشرش می کنم. 

اونقدر که یه روز ابری و بعد کار روزانه طولانی باعث میشه که دلم بخواد برم بیرون و تنهایی خیابونا قدم بزنم و فکر کنم، هیچ چیز دیگه ای نمی تونه این حس رو برام به وجود بیاره! این روزا، به خیلی چیزها فکر می کنم، اونقدر که توی اتوبوس بعضی اوقات نگاه می کنم و می بینم دارم به آخر خط می رسم و هنوزم چیزهایی هستش که بهش فکر نکردم!!!

از سر کار بر می گردم خونه، نمی خوام سوار اتوبوس بشم. می خوام یه کم پیاده روی کنم. که توی هوای ابری با کمی باد یاد دوست هایی می افتم که این روزا زیاد نمی بینمشون، این قدر توی فکرم که اگر کسی از منو ببینه و منو صدا هم بزنه، نمی فهمم!!!

نمی دونم اولین باری که قدیمی ترین دوستم رو دیدم کی بود، احتمالا توی کوچه عمو بودش، داشت با پسردایی ش توی کوچه فوتبال بازی می کرد. اولین روز مدرسه توی کلاس اول ابتدایی وقتی معلم به خاطر قد بلندش نشوندش ردیف آخر ردیف وسط کلاس. رفتم به مادرم گفتم که فلانی هم تو کلاسمونه. وقتی تو مشهد از پیشم رفت، اشک های آسمون هم جاری شد و تا چند ساعتی بارون اومد.

اول ابتدایی بودیم و همکلاسی و هم میزی. یه روز تعطیل با خانواده داشتیم می رفتیم جایی که اون هم کلاسی و خانواده ش از کنارم گذشت... این شد عامل تحکیم دوستی. درس آش، پدرش که مغازه داشت به همه کلاس آش رشته داد. یادش به خیر...


سال سوم ابتدایی با هم همکلاس بودیم، به خاطر شاگرد اول بودنمون با هم دوست بودیم، همیشه با هم بودیم.


معلم اگر با شاگرداش دوست باشه، نعمتیه. اگر این دوست به خاطر گچ خوردن مریض بشه، غم انگیزه. آخرین باری که دیدمش توی بیمارستان بودش، اوائل یه ماه محرم و یه روز پاییزی بودش. روی صندلی چرخدار بود، شاگردا رو نگاه می کرد، همه ناراحت بودیم. دیگه ندیدمش :(


اولین بار که دیدمش توی اتوبوس مدرسه بودیم. داشتیم برمی گشتیم خونه. نمی دونستم یکی از بهترین دوستام می شه...


نمی دونم اولین بار که دیدمش کی بود، توی راهروهای خوابگاه، توی هیات، توی اتاق بغلی. وقتی با هم دوست و برادر شدیم، کلی چیز ازش یاد گرفتم...


نماز که تموم شده بود، داشتم میرفتم که دیدمش اومد تو مسجد، بهم گفت نماز تموم شد؟ گفتم ته دیگش رو هم خوردن! نمی دونستم قراره چند وقت دیگه بشه یکی از بهترین دوستام.... نمی دونستم شادی و غممون با هم یکی می شه ... نمی دونستم که بعد یه مدت از هم خیلی بی خبر میشیم...


نمی دونم اولین بار کجا دیدمش، کنار در مسجد، توی مسجد یا هر جای دیگه؟ چه فرقی می کنه اون وقت ها رفیق هام کسانی دیگه بودن، آدم پیچی بودش و هستش... دوستی پایداری نبود!


بعد مسجد به یه دوست (یکی از همین بالایی ها) گفتم کسی رو سراغ داری که رفیق باشه. گفت آره و من رو برد پیشش. هم مشکل من رو حل کرد، هم مشکل دوستم رو فقط با یه پابوسی مادرش ... باور کردنش سخته.... این روزا ازش بی خبرم.


اولین بار بالای پشت بوم دیدمش، داشت وسایلشونو جابجا می کرد. نمی دونم من رو دید یا ندید ولی فکرش رو هم نمی کرد که کار به جایی برسه که بشیم همدرد ... اون بیشتر و من کمتر :(


باد سردی میاد، از پیاده روی تند، خیس عرق شدم، کاش میشد توی همه لحظات خوب زندگی، زمان رو نگه داشت و برای همیشه داشتشون...

هنوز هم افکارم ادامه داره، فقط می رسم خونه و پیاده روی تموم میشه... صدای اذان مغرب میاد.


پ.ن.1: یا رفیق من لا رفیق له...


پ.ن.۲: اللهم عجل لولیک الفرج

زلزله و خاطره ....

بیشتر از این که از زلزله چند ثانیه ای چهارشنبه شب از خواب بپرم، از سر و صدای همسایه مون ترسیدم که نرسیده به کوچه فریاد می زد که ماشیناتون بیارید بیرون، الان یه زلزله دیگه میاد، الان همه مون می میریم، شما زلزله ندید که! تا ما برسیم پایین خانواده رو جمع کرده بود و آب و پتو رو برداشت و فکر کنم از تهران رفت بیرون!!!

عکس این همسایه مون، یه همسایه دیگه مون بود که هر چی زن و بچه هاش گفتن بیا از خونه بیرون الان 7 ریشتر زلزله میزنه، نیومد. می گفت بیاید بالا! یاد خودم افتاد که چند سال پیش سر صبح توی خوابگاه خواب بودیم که حس کردم زمین لرزید و یه قوری از بالای یخچال افتاد زمین، اما بیخیال دوباره خوابیدم، کسی هم داد و بیداد نکرده بود. صبح که بیدار شدم خبرا رو چک کردم، توی روستاهای استان چهار نفر کشته شده بودن و کلی آدم ریخته بودن توی شهر بیرون اما من و خیلیای دیگه بی خیال بودیم و خوابیده بودیم!!!


پ.ن.1: خودمان را تکان دهیم تا خدا ما را تکان نداده... قسمت هایی از رسوایی 2

خاطره ای از دیروز

امشب یه مشکل بانکی برام پیش اومدش که اومدم اینترنت و دنبال راهکار می گشتم که یه صفحه از یه تالار گفتمان نظرمو جلب کرد...

کارت بانکی یکی از بانک ها، توی شهریور و مهر سال ۹۰ توسط بانک به خاطر زدن رمز اشتباه مسدود شده بودن در حالی که رمز درست بودش... هر کس چیزی گفته بود از تجربیاتش...

یاد داستان خودم افتادم که توی همون تاریخ بانک کارتمو خورد و نزدیک بود توی ایستگاه قطار مشهد، شهری که توش درس می خوندم، در راه مانده بشم. بدتر از غریبی، چیزی نیس.


هنوزم نفهمیدم که چرا با دو بار ورود اشتباه رمز کارتم مسدود شدش؟ در حالی که کارت با سه بار رمز اشتباه مسدود میشه.


 خاطره ای شد که از کنار کسایی که توی شهرم غریب هستند بی تفاوت نگذرم...


خدا هیچ کس رو غریب نزاره... چه غریب توی یه شهر دیگه چه غریب بین آشناها....


پ.ن.۱: اللهم عجل لولیک الفرج