روزنوشت های مسافر شب مهتاب

روزنوشت های مسافر شب مهتاب

به آسمان که رسیدند گفتند: زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها!
روزنوشت های مسافر شب مهتاب

روزنوشت های مسافر شب مهتاب

به آسمان که رسیدند گفتند: زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها!

داستان سربازی قدیمی ها

یکی از اقوام تعریف می کرد اوائل اجباری شدن سربازی تو دوران رضا خان، کسانی که برای سرباز گرفتن اومده بودند، یکی از اهالی را -که به سن سربازی رسیده بود- فرستادند سیستان و بلوچستان. بنده خدا که رفت، دو سالی پیداش نشد و مادرش هم نمی دونست تک پسرش رو کجا اصلا فرستادند که براش نامه ای چیزی بفرسته.


یکی از مربیان ما هم وقتی عجز و لابه بچه ها رو شنید که خسته شدیم و از خونه دوریم، گفت که یکی از جوانان یزد رو که بعدا از بازاریان یزد شد، به زور بردند سربازی. این بنده خدا افتاد لب مرز ایران و روسیه.

یکبار که باید جایی می رفته، مرز رو رد می کنه و میفته دست قشون روس. روس ها هم بازداشتش می کنن و به ایرانی ها تلگراف می زنن که نمی خواین این بنده خدا رو بردارین ببرین؟

بعد این که این بنده خدا سربازیش بعد 2 سال تموم میشه برمی گرده یزد. خانمی که همسرش رو برده بودن سربازی بهش می گه که از شوهر من خبر نداری؟ این بنده خدا می گه چند روزه رفته؟ خانم هم می گه 4 روزه. این بنده خدا هم می گه 2 سالی باید صبر کنی. 4 روز که چیزی نیست.


مربی ما هم می گفت شما یه دو ماهی اومدین اینجا صبر داشته باشید ...


پ.ن.1: اللهم عجل لولیک الفرج