روزنوشت های مسافر شب مهتاب

روزنوشت های مسافر شب مهتاب

به آسمان که رسیدند گفتند: زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها!
روزنوشت های مسافر شب مهتاب

روزنوشت های مسافر شب مهتاب

به آسمان که رسیدند گفتند: زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها!

فکر

بعضی وقت ها فکر می کنم به گذشته، به قبل از این که کاری رو شروع کنم، زندگی م چطور بودش؟

زندگی م قبل از داشتن گوشی

زندگی م قبل از شروع دوستی با کسی

و خیلی چیزهای دیگه...


نمی دونم چرا یادم نمیادش!!!

یه اتفاق

چند وقت پیش دو تا کتاب رو پشت سر هم خوندم!!! اتفاق عجیبی نیست، اما به نظرم رسید که دو کتاب که توسط دو تا نویسنده مختلف نوشته شدن به هم مرتبط هستند...


اولیش: "دختر پرتقالی" اثر یوستین گردر خالق کتاب های دنیای سوفی و دنیای نورا بود.

جان رد، پسری پانزده ساله نامه ای از پدرش دریافت می کنه، تا این جا هیچ چیز غیر عادی نیست. اما عجیب اینه که پدرش، جان الوا، حدود یازده سال قبل مرده. نامه پدر قبل از مرگش نوشته شده، پیدا می شود و ماجرا شروع می شود. پدر داستان دختر پرتقالی رو برای پسرش تعریف می کنه، دختری که گذشته رو به آینده ارتباط می ده. پدر در انتهای نامه از پسرش می خواد که با توجه به این که توی این دنیا جاودانه نیست و روزی ازش خارج میشه به این سوال جواب بده که اگر در ابتدای خلقت و پس از انفجار بزرگ بود دوست داشت به دنیا بیاد یا نه؟

به نظر می رسه این کتاب عقاید فلسفی خود یوستین گردر باشه.


دومیش: "نامه ای به یک دوست قدیمی" اثر شهید سید مرتضی آوینی بود.

کتابی کاملا متفاوت از سید مرتضی آوینی که نامه ای ادبی و زیبا هست از فردی که دنبال جاودانگیه به دوستش.


به نظرم نویسنده دوم، راه جاودانگی رو پیدا کردش و نیازی نداشته که مانند جان الوا ناراحت باشد که روزی این دنیا رو ترک می کنه ...


پ.ن.1: اللهم عجل لولیک الفرج

زندگی به روایت بچه ها!!!

یه چند تا فیلم خارجی هستش که دوستشون دارم...


اولیش فیلم زندگی به روایت نینو (Life according to nino) ساخت هلند هستش ...  مادر خانواده فوت می کنه، پدر خانواده بعد از فوت مادر، بی خیال بقیه خانواده می شه، خونه به هم ریخته میشه، برادر بزرگتر هم که با دوست هاش شب ها، شهر رو به هم می ریزه. حالا این وسط پسر کوچک خانواده، نینو، همراه با خرگوشش باید کاری کنه که خانواده از هم نپاشه ... 

ببینید:



دومی هم سلطان تپه (King of the hill) ساخت آمریکا، یه فیلم براس واقعیات از پسری به نام آرون هستش که در دوارن رکود بزرگ آمریکا، با خانواده ش توی هتلی زندگی می کنه. به خاطر بی پولی، برادر کوچکترش به خونه عموش فرستاده میشه، مادرش بر اثر سل توی بیمارستان بستری میشه و پدرش هم برای کار به نقاط دور دست میره و خبری ازش نداره. چند روز دیگه بیشتر نمونده تا بانک از هتل بیرونش کنه و هیچ پولی هم برای غذا خوردن هم نداره ... 

شما باشید چی کار می کنید؟

از اینجا ببینیدش (1 ساعت و 21 دقیقه)



پ.ن.1: االهم عجل لولیک الفرج

لحظات سخت

قرآن که می خونی، چند جاییش می بینی که بعضی ها توی تنگناهایی گیر کردن که براشون خیلی سخت بوده، مثلا:


1- حضرت مریم (س): بعد از این که مریم (س) برای زایمان به مکانی دور دست رفت، درد زایمان او را به سمت تنه ی خرمایی کشوند. آنقدر از حرف و نیش و کنایه های مردم و ... ناراحت بود که گفت: "ای کاش پیش از این مرده بودم و به کلی فراموش می شدم." (سوره مریم / آیه 23)

بعد از این، جبرئیل ندا می ده که غمگین مباش. از پایین پایش چشمه ی آبی جاری می شود و  از درخت خشکیده خرما، رطب تازه می خوره.

مریم (س) به خداش اعتماد می کنه و با احدی حرف نمیزنه. به مردم که میرسه نیش و کنایه ها شروع میشه. ولی خدا باز هم مریم (س) رو با صحبت کردن عیسی (ع) در کودکی، نجات میده...


2- یوسف(ع): به برادرانش اعتماد می کنه و باهاشون به صحرا میره. اما برادرانش، یوسف رو به داخل چاه می اندازند. شاید سخت از در چاه بودن، تهمتی باشه که زلیخا بهش زد و باعث به زندان رفتنش شد.

یوسف (ع) هم به خدا اعتماد کرد و از چاه کنعان به عزیزی مصر رسید.

 

3-برادران یوسف، برای گرفتن گندم به مصر میرن ولی برادرشان (بنیامین) به جرم دزدی پیش عزیز مصر (یوسف) نگه داشته میشه. برادرا ناراحت  به نزد پدر برمی گردن و پدر می گه باز برید پیش عزیز مصر. دوباره پیش یوسف (ع) میرن و این بار با زبان کسانی که واقعا کم اوردن، می گن: "ای عزیز، ما و خاندان ما را ناراحتی فرا گرفته، پول کمی (برای خرید گندم) آورده ایم، پیمانه مان را پر کن و بر ما تصدق و بخشش نما"

فَلَمَّا دَخَلُواْ عَلَیْهِ قَالُواْ یَا أَیُّهَا الْعَزِیزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُّزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْکَیْلَ وَتَصَدَّقْ عَلَیْنَآ إِنَّ اللّهَ یَجْزِی الْمُتَصَدِّقِینَ (یوسف / 88)

ده تا مرد با غرورهاشون دست خالی پیش کسی رفتن که نمی دونستن چه کسی هست و  برادرشون رو هم زندان کرده بود. خیلی سخت هستش که که تنها به حرف پدرت (یعقوب) که پیامبر هست، اعتماد کنی و برگردی ...


لحظات سخت توی زندگی هر کسی هست، زندگی بالا و پایین داره. مهم اینه که به خدا اعتماد داشته باشیم.



اللهم عجل لولیک الفرج