روزنوشت های مسافر شب مهتاب

روزنوشت های مسافر شب مهتاب

به آسمان که رسیدند گفتند: زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها!
روزنوشت های مسافر شب مهتاب

روزنوشت های مسافر شب مهتاب

به آسمان که رسیدند گفتند: زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها!

غم ...

دنیا که از او دل اسیران ریش است

پامال غمش، توانگر و درویش است

نیشش، همه جانگزاتر از شربت مرگ

نوشش، چو نکو نگه کنی، هم نیش است

شیخ بهایی


تو

تاکی به تمنای وصال تو یگانه / اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه

خواهد به سر آید، شب هجران تو یانه؟ /ای تیر غمت را دل عشاق نشانه

جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه


رفتم به در صومعهٔ عابد و زاهد / دیدم همه را پیش رخت راکع و ساجد

در میکده رهبانم و در صومعه عابد / گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد

یعنی که تو را می‌طلبم خانه به خانه


روزی که برفتند حریفان پی هر کار / زاهد سوی مسجد شد و من جانب خمار

من یار طلب کردم و او جلوه‌گه یار / حاجی به ره کعبه و من طالب دیدار

او خانه همی جوید و من صاحب خانه


هر در که زنم صاحب آن خانه تویی تو / هر جا که روم پرتو کاشانه تویی تو

در میکده و دیر که جانانه تویی تو / مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو

مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه


بلبل به چمن زان گل رخسار نشان دید / پروانه در آتش شد و اسرار عیان دید

عارف صفت روی تو در پیر و جوان دید / یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید

دیوانه منم من که روم خانه به خانه


عاقل به قوانین خرد راه تو پوید / دیوانه برون از همه آیین تو جوید

تا غنچهٔ بشکفتهٔ این باغ که بوید / هر کس به زبانی صفت حمد تو گوید

بلبل به غزلخوانی و قمری به ترانه


بیچاره بهائی که دلش زار غم توست /هر چند که عاصی است ز خیل خدم توست

امید وی از عاطفت دم به دم توست / تقصیر خیالی به امید کرم توست

یعنی که گنه را به از این نیست بهانه


مخمسی از شیخ بهایی