روزنوشت های مسافر شب مهتاب

روزنوشت های مسافر شب مهتاب

به آسمان که رسیدند گفتند: زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها!
روزنوشت های مسافر شب مهتاب

روزنوشت های مسافر شب مهتاب

به آسمان که رسیدند گفتند: زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها!

کرمانشاه و پولایی که نرسید...

الان سلبریتی‌ها با شعار «بژی کورد بژی کورد» به سمت کرمانشاه میرن و شماره حساب میذارن استوری اینستگرامشون تا پول جمع کنن

امیدوارم زلزله پارسال سرپل ذهاب واسه مردم عزیزمون درسی شده باشه که جز به هلال احمر به هیچکس اعتماد نکنن!

 جِـــــنلى

پ.ن.۱: دوست من هنوز از پارسال تو کانکس هستش. پس این پولا کجاس؟

تجربه

میگم بد نیست در سالگرد زلزله کرمانشاه، تجربه پول جمع کردن عده ای که پارسال واسه مردم کرمانشاه پول جمع کردن و هنوزم بعد از یکسال، خرج مردم اون دیار نکردن و گذاشتن مردم تو چادر تو سرما یخ بزنن رو بفرستیم آمریکا، واسه کسایی که خونه شون داره تو کالیفرنیا می سوزه ...

ببینیم سیستم اداری آمریکا چه کاری با این تجربه می کنه؟


پ.ن.1: دلم برای مردم سوخت، امیدوارم هر چه زودتر این همه آتش سوزی تموم بشه.


پ.ن.2: اللهم عجل لولیک الفرج

روز اول سفر

بلاخره انتظارم به سر اومد و پنج شنبه هفته قبل راهی شدم. چون با هیچکدوم از دوستام نبودم، اولش احساس کردم که غریبی بین 240 نفر آدم خیلی سخته.


قرار بود ساعت 5 صبح برم مسجد برای نماز صبح و ساعت 6 اتوبوس ها راه بیفتن، اما خوندن زیارت عاشورا و صبحت ها و توجیه کردنا تا ساعت شش و نیم طول کشید. اتوبوس هم ساعت هفت راه افتاد.حسابی خوابم میومد، چهارشنبه تا ساعت 12 بیدار بودم و تو روزش هم این ور و اون ور رفته بودم.سعی کردم بخوابم ولی اول صبحی خانم های کاروان داشتن با هم حرف می زدن!!!


هنوز از تهران خارج نشده بودیم که روحانی کاروان بهمون اضافه شد. بعد از این که خودش رو معرفی کرد، گفت: شما دارید میرید زیارت شهدایی که غریب هستند، میرید و می بینید. بدونید که این قسمت نیست و شما رو شهدای غرب کشور دعوت کردن.

کمی جلوتر هم گفت: می دونید چرا خدا حضرت یوسف رو از حضرت یعقوب گرفت. سر صبحی فقیری اومد در خونه حضرت یعقوب  سه بار صدا زد و گفت محتاجم و کمکم کنید اما اهل خانه فکر کردن که واقعا اون فرد نیازمند نیست. اون فرد سرشو بالا کرد و گفت این هم بنده ات خدا. به همین علت خدا یوسف رو از یعقوب گرفت.


فیلم "چ" رو که گذاشتن من هم تا خود همدان خوابم برد. بعد از "چ" هم یه فیلم دیگه گذاشتن که توی خواب و بیداری نفهمیدم چی گذاشتن!!!


توی همدان، نماز خوندیم و همون جا بهمون غذا دادن. افتاده بودم پیش یه فرد میان سال. بهم گفت چقدر خسته بودی!!! 

خانم راوی توی استان کرمانشاه سوار اتوبوس شد. از کرمانشاه، هم یه سره رفتیم سمت ایلام تا شب روی توی اردوگاه نزدیک شهر ایلام صبح کنیم. شب یه کم دیر، غذا رو اوردن، یه عده داشتن اعتراض می کردن که  یادم افتاد که جایی خوندم:

«امروز روز پنجم است که در محاصره هستیم. آب را جیره بندی کرده ایم. نان را جیره بندی کرده ایم. عطش همه را هلاک کرده، همه را جز شهدا، که حالا کنار هم در انتهای کانال خوابیده اند. دیگر شهدا تشنه نیستند. فدای لب تشنه ات پسر فاطمه(س)


پ.ن.1: غریبونه باید بری پیش غریب...

پ.ن.2: اللهم عجل لولیک الفرج