روزنوشت های مسافر شب مهتاب

روزنوشت های مسافر شب مهتاب

به آسمان که رسیدند گفتند: زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها!
روزنوشت های مسافر شب مهتاب

روزنوشت های مسافر شب مهتاب

به آسمان که رسیدند گفتند: زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها!

عاقبت - یه صبح سرد

آسمون بعد بارون شدید نیمه شب تقریبا صاف شده بود و ستاره‌ها چشمک می‌زدند، هوا مثل تمام وقتای بعد بارون کمی سرد بود. بادی از سمت دشت می‌وزید و اگر صدای باد نبود، کسی فکر نمی کرد، اونجا شهری باشه. شهر که نه، روستایی که تازه جمعیتش زیاد شده بود و تبدیل به شهر شده بود. یک شهر تو حاشیه کویر مرکزی ایران، مثل همه روستاهای کویری پر از درخت خرما و آبی که از قنات میاد.

تقریبا وقت اذان صبح بود که موذن که تازه بیدار شده بود، با یه چراغ کم سو، به بالای مناره مسجد رفت و سکوت رو با صدای بلند و زیبایش شکست. صداش اونقدر بلند بود که همه فکر می‌کردند موذن توی خونه‌شون هستش و در گوششون اذان میگه!  ساکنان شهر بیدار شدند...

شاهرخ با صدای موذن از خواب بیدار شد، خونه‌شون نزدیک مسجد بود و صدای موذن بلندتر هم شنیده می‌شد! اولش گیج بود. با هزار زحمت و لعنت بر شیطون از جاش بلند شد. چراغ بادی که کنارش بود رو برداشت و روشن کرد. نگاهش به زنش لیلا- افتاد که با نور چراغ بیدار شده بود و چشمهاشو می‌مالید. سلامی بهش کرد و رفت سمت دیگه اتاق تا چراغ دیگه‌ای رو روشن کنه تا از اتاق بیرون بره و کنار حوض حیاط وضو بگیره.

با نور کم چراغ خودش رو به در رسوند. درب اتاق به راهرویی باز میشد که یک طرف راهرو، به درب خونه می رسید و یه طرفش به ایوان و حیاط. تا وقتی که به حیاط برسه و باد سردی بهش بخوره، هنوز گیج خواب بود! هوا اونقدر سرد نبود که لازم باشه، برگرده و چیزی تنش کنه.

با این که نور چراغ کم بود ولی نور ماه زمین رو روشن کرده بود و لازم نبود نور چراغ رو بیشتر کنه. به حوض که رسید، اذان موذن هم تموم شد. پشت به ایوان و رو به حوض ایستاد. نور ماه توی حوض با آب بالا و پایین می‌رفت.

دستش رو داخل آب کرد،زیاد سرد نبود.

اواسط وضوش بود که لیلا هم اومد کنار حوض تا وضو بگیره. به سختی راه میومد. دو ماه دیگه قرار بود، بچه ششمش هم دنیا بیاد، البته اگه زنده می‌موند. چهار تا از بچه‌هاشون نرسیده به یکی دو ماهگی مردن. دو تاشون توی سرما و حمله یاغی‌ها به روستا، یکی شون وقت گرما و اون یکی هم معلوم نبود واسه چی! یه دختر براش مونده بود فاطمه- که هفت ساله بود. توی اون دوران بچه‌های کمی زنده می موندن.

نگاهی به زنش کرد و توی فکرش از خدا خواست که این یکی زنده بمونه.

وضوش رو گرفت و به سمت اتاق رفت، نرسیده به در، به لیلا گفت که سردت میشه، سریع وضوت رو بگیر. لیلا چشمی گفت اما شاهرخ که دیگه رفته بود توی اتاق، نشنیدش.

شاهرخ سجاده‌ نمازش رو پهن کرد و صبر کرد تا لیلا هم بیاد تا نماز رو به جماعت بخونن.

بعد نماز لیلا رفت بالای سر فاطمه و به زور  بیدارش کرد تا نماز بخونه. فاطمه که پا شد، سلامی به پدر و مادرش کرد. لیلا چراغی دستش گرفت و با فاطمه از در بیرون رفت تا وضو بگیره. فاطمه از دو سال پیش صبح می‌ترسید بیرون بره. تقریبا دو سال قبل، سه هفته بعد از این که علی آقا همسایه کناری شون- کشته بشه و جنازه‌ش رو به ده بیارن، همسر و پنج فرزندش یک شبه غیب شدند، هیچ اثری ازشون نبود! هیچ کس نمی‌دونست اون‌ها کجا رفتن و این موضوعی عجیب و ترسناک برای اهالی شده بود. فاطمه که همبازی اون‌ها بود فکر می کرد که اون 6 نفر صبح‌ها منتظرش هستن تا با خودشون ببرنش به جایی که برگشتی ازش نیست! بعضی شب‌ها خواب می دید که 5 بچه علی آقا، در جای تاریکی هستند...

شاهرخ نمازش رو که تموم کرد، تازه سرحال اومده بود و به همین خاطر موضوعی که دیروز ذهنش رو حسابی مشغول کرده بود، دوباره به خاطر اورد. یه دوراهی...

 

 

ادامه داره ...

 

 

پ.ن.1: امیدوارم برسم تا زودتر قسمت دومش رو بنویسم. در ضمن هر گونه شباهت افراد به افراد واقعی رو رد می کنم.

 

پ.ن.2: با این که چیزی ننوشتم، اما خوشحال میشم، نظرتون رو بدونم.

 

پ.ن.3: اللهم عجل لولیک الفرج

 

 

نظرات 5 + ارسال نظر
گیل پیشی چهارشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 09:54

با این جزئیات دقیق میشه به فرم فیلم نامه درش آورد.
البته من از عالم نویسندگی اطلاعاتی ندارم.
از نظر من واقعا عالی بود.
میشه بپرسم که داستانتون اشاره به کدوم دوره ی تاریخی داره؟

ممنون از نظرتون.
زمانش اوائل دوران رضا شاه هستش ...

POUYA چهارشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 12:32 http://www.kheyrani.blogsky.com

حیلی خوب بود/شایدم بشه گفت عالی

لطف دارید
ممنون از نظرتون

گیل پیشی چهارشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 20:44

داستان نویسی در مورد دوره هایی از تاریخ که ندیدمشون احتمالا باید سخت باشه مخصوصا اینکه خیلی دقیق هم وصف کردین صحنه ها رو و احتمالا تو ادامه داستان وقایع تاریخی رو

وقایع تاریخی رو میارم اما همه شون اونجوری که من می نویسم اتفاق نیفتاده!

علی پنج‌شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 07:27

بابا ایول داستان نویسم که شدی! من نمی دونم شما ها چرا می رید ارشد می خونید؟! ما که هر وقت زنگ می زنیم پروژه داریم! خیلی خوب بود. فقط یک نکته ای فکر می کنم سر صبح ماه زیاد تو آسمان نباشه

مدت هاست داستانش تو سرمه، فقط وقت می خواد که بنویسمش. بلاخره پروژه م به انتهاش نزدیک شد، خدا رو شکر...
وقت سحر یه کم از نور ماه تو آسمون هستش دیگه!!!

علیرضا یکشنبه 27 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 23:22 http://www.evita.blogfa.com

سلام بزرگوار
خوبی آقا مهدی؟
سربازم دیگه پسر
کنکور دکتری شرکت نکردم. شما شرکت کردی؟
اگر شرکت کردی که امیدوارم تست هارو منفجر کنی بشی رتبه یک امسال
موفق باشی مهندس

سلام.
دکتری شرکت کردم ولی امسال امیدی بهش نیست!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد