روزنوشت های مسافر شب مهتاب

روزنوشت های مسافر شب مهتاب

به آسمان که رسیدند گفتند: زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها!
روزنوشت های مسافر شب مهتاب

روزنوشت های مسافر شب مهتاب

به آسمان که رسیدند گفتند: زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها!

کودکان تشنه

یه مربی تعریف می کرد که برای آموزشی  جنگ باید می رفتن توی خارها می دویدن و خیز می رفتن و ... میگفت که آخرش مربی اومد و گفت شما کلا چند دقیقه توی آرامش، توی زمین خودی، توی روز از میون خارها دویدین و خیز رفتید، توی دستتون خار رفت، می دونستید که هنوز جنگی نیست پس برمی گردید ... حواستون باشه که شب عاشورا، توی تاریکی شب کودکای تشنه از خیمه های در حال سوختن فرار کردن، در حالی که یزیدی ها دنبالشون بودن و میون خارهای صحرا می دویدن، در حالی که نمی دونستن به کدوم سمت باید برن ...

خار بیابان که می بینم یاد حرف های این بنده خدا میفتم ...


پ.ن.1:ببینید:  وداع با شهدای ناجای خیابان پاسداران ...



ببینید: وداع با محمدحسین حدادیان....


یک سال گذشت...

یک سال پیش، یک شهریور 1393،  این پست رو گذاشتم و رفتم یزد آموزشی:


----

کچل:

دیروز رفتم سلمونی، گفتم می خوام موهامو با 8 بزنی که برم سربازی...آرایشگره هم نامردی نکرد و یکی از ماشین قدیمیاشو برداشت، اولین موهایی که از سرم ریخت پایین، اشکمو در اورد!!!

تموم که شد یادم افتاد از وقتی رفتم راهنمایی، اینقدر موهامو کوتاه نکرده بودم! همیشه خدا موهام بلند بودش. فکر کنم یکی از مزیتای خدمت رفتن اینه که قدر چیزهایی که دور و برت هستش رو می دونی، از یه سری چیزها هم باید بگذری. 

خانم ها برن خدا رو شکر کنن، سربازی نمی رن ... :)

امروز صبح رفتم نظام وظیفه، اکثرا موها رو کوتاه کرده بودن، یه سری هم بلند بود اما نه به بلندی موهام قبل بلند کردن.

به ما گفته بودن 6 بیاین، هنوز نماز قضا نشده بود و یه سری می خواستن نماز بخونن. یه سری هم ساعت 6 و ربع تازه داشتن میومدن، یکی گفت اینا همونایین که وسط درس استاد، میرن سر کلاس.

قرار شده امروز بریم ....

پ.ن.1:  مجبور شدم محاسنم رو هم کوتاه کوتاه کنم تا قیافه م یه جورایی جالب نباشه!

پ.ن.2: اللهم عجل لولیک الفرج

-----


یک سال از تاریخ این پست گذشته و من آخرای سربازیمه. توی این یک سال چیزهای زیادی یاد گرفتم، جاهای زیادی رفتم، آدم های زیادی رو هم دیدم.

یادمه برای میان دوره که برگشتم تهران، همه تحویلم گرفتن. مادرم بهم گفت چرا چاق شدی!  خیلی ها که عادت روبوسی نداشتن، باهام روبوسی کردن و ... محمد رو بعد سال ها دیدم که نشسته بود، نمی دونستم که قراره چند ماه بعد قراره باهاش دوست بشم!


آموزشی برای هر کی، هیچی نداشت، برای من یه سری چیزا داشت!!! توی آموزشی، سردار میرحسینی می گفت که اینجا قسمت سخت زندگیته، می تونی شبا لحافت رو بکشی رو سرت و تا صبح به یاد خونه تون گریه کنی و می تونی باهاش بسازی. می تونی سحرهاش با خدات راز و نیاز کنی و یه کم فکر کنی.


امروز که می خواستم سوار اتوبوس شم، یک هو، تمام سال گذشته جلوم رژه رفت ...  تموم خوبی ها و بدی ها، تموم سختی ها و آسونی هاش.


پ.ن.1: این قافله عمر عجب می گذرد / دریاب دمی که با طرب می گذرد / ساقی غم فردای حریفان چه خوری / پیش آر پیاله را که شب میگذرد


پ.ن.2: اللهم عجل لولیک الفرج


سرباز فراری ...

خبر این هستش پولادی هنوز که هنوزه، به ایران برنگشته...


بعد این که پولادی با تیم ملی رفت جام و بعد اخراجش و ده نفره شدن تیم در مقابل عراق و حذف ایران، قرار بود که پولادی برگرده اما برنگشت و یه راست رفت قطر ... پشتش گرم بود، زورش زیاد بود، دلش نمی خواست، با باشگاه قطری قرارداد داشت، نمی دونم! هیچ کدوم توجیه خوبی برای قانون نیست.


من یه سربازم، نگهبانی میدم، شاید خیلی دور از خونه نباشم و بالا سری های زیاد سخت گیری هم نداشته باشم، اما حال باقی سربازان رو درک می کنم...

یه سری لب مرز هستند و اگر لحظه ای هوشیار نباشن، کشته میشن

یه سری تو گرما و سرما، از سر صبح تا شب، سر خیابون و کوچه وایسادن

یه سری بالای برجک هستن و ...


آیا این عدالت هستش که یکی برای فرار از خدمت، کارت جعل کنه، بعد جعل کارت به تیم ملی دعوتش کنن. قحطی بازیکن توی ایران بود آقایان وزیر ورزش، رئیس فدراسیون و سرمربی تیم ملی؟


پ.ن.1: به نظرم حرف درستی هستش که اگر سربازان به تیم اضافه نمی شدن اگر تیم حذف می شد، همه می گفتن که حذف ایران به دلیل عدم همراهی این افراد هستش!


پ.ن.2:اللهم عجل لولیک الفرج

بعضی وقتا باید گذشت

چند روز پیش توی اتوبوس BRT (از اون بزرگا که پشتش نوشته King Long) بودم که آقایی می خواست توی شلوغی سر صبح بره وسط اتوبوس که خلوت بود.

همین طور که تلاش می کرد بره وسط از بقیه هم میخواست که کنار برن.

مردی که پشتش بهش بود و با من سوار شده بود گفت: دیوونه ای من کجا می تونم برم دیگه.

مرد هم در حین تلاش با لحنی عذرخواهانه گفت: شما عاقلید، ببخشید.


خدا رو شکر سر صبحی هیچ دعوایی هم نشد. یادم میاد هر روز صبح که سوار اتوبوس می شدم، سر این که مسافرا برن وسط اتوبوس وایسن دعوا بود.


پ.ن.1: فکر کنم این روزا تک چیزی که میشه روی تغییر و اتفاقاتش حساب کرد، اتوبوس و مترو هستش که صبح و شب سوار میشم وگرنه تو سربازی بعد آموزشی که اتفاقی نمی افته!!!


پ.ن2: اللهم عجل لولیک الفرج

سر و صدای سر صبح!!!

امروز صبح توی اتوبوس یه سربازی (خودمو نمی گم) به خاطر شلوغی سمت آقایون رفت سمت خانم ها که نسبتا خالی بود، وایساد،بعد وقتی سمت خانم ها خالی تر شد و صندلی آخرش خالی شد، رفت نشست روی اون صندلی. خانمی اومد بالا و  اینقدر با سرباز جر و بحث کرد که سرباز هم گفت صندلی مال خودتون نخواستیم، دو دقیقه اومدیم بشینیم.


حالا شما خانم های محترم به خاطر شلوغی بیش از حد قسمت خانم ها میاید تو قسمت آقایون کسی بهتون چیزی می گه؟ تازه دور و برتون رو هم خالی می کنن که احساس ناراحتی نکنید...


بعد لطفا سر صبح، با هم دعوا نکنید، ملت به خاطر آلودگی هوا بیش از حد حالشون بد هست که حال شنیدن دعوا ندارن. (سرباز هم باید کوتاه می آمد و جاش رو به خانم می داد، سرباز حافظ جان و ناموس مردم هستش، خسته باشه یا نباشه)


پ.ن.1: اینو نوشتم که بگم هستم ولی به خاطر خستگی زیاد، حال نوشتن ندارم!!!


پ.ن.2: اللهم عجل لولیک الفرج

همیشه سخت تری هم هست...

تو آموزشی اینطوری هستش که وقتی هفته اول گذشت و مجبور شدی نظامی بشینی، در و دیوار آسایشگاه رو نظافت کنی و حموم و توالت بشوری و رژه بری، تازه قدر خونه ت و والدینت رو می دونی (یا اگر قبلا خوابگاهی بودی، قدر خوابگاهت رو می دونی) ...


وقتی که می برنت اردو و مجبور می شی با یک دونه لباس (اونم با پوتین) وسط بیابون یا جنگل تو چادر بخوابی و نصف شب بهت خشم شب یا تاخت بزنن، تازه قدر آسایشگاهت رو می دونی. وقتی حموم و توالت اردوگاه می ری یا آب تانکر رو می خوری، می فهمی که آسایشگاه چقدر خوب بوده.


وقتی هم که می برنت راهپیمایی برد بلند با یه قمقمه آب و یه کوله پشتی به پشتت، تازه دستت میاد که همیشه سخت تری هم می تونه وجود داشته باشه. وقتی وسط بیابون مجبور میشی با همون قمقمه آب وضو هم بگیری یا بهت کمین بزنن، وضع بدتر هم میشه!


با یکی از اقوامم صحبت می کردم، می خواستم بگم دوران سختی رو پشت سر گذاشتم، دستم رو خوند و تعریف کرد که توی دوران جنگ، هر روز صبح و شب مجبور بودن با ماسک پیاده روی برد بلند انجام بدن تا همیشه آمادگی داشته باشن. غذا هم بهشون کم می دادن، بوفه ای هم نبوده که ازش چیزی بخرن. 


یک بار هم که بچه ها تو کلاس شروع کردن به غر زدن درباره شرایط آموزشگاه و دوران آموزشی (یه عده خاص همیشه دارن غر می زنن)، یکی از مربی ها گفت همیشه سخت تری هم وجود داره، شما جای اباعبدالله (ع) و حضرت زینب (س) توی کربلا و شام بودید چه کار می کردید؟ 


پ.ن.1: بنده خدایی توی هیات دانشگاه بود، هر وقت می دید اطرافیاش روز تاسوعا و عاشورا کم اوردن و خسته افتادن یه گوشه، می گفت شما روز عاشورا به جای حضرت زینب (س) بودید چه کار می کردید؟ پاشید خجالت بکشید ...


پ.ن.2: اللهم عجل لولیک الفرج


اتاق دو در

یکی می گفت، تقوا مثل این هستش که اتاقی وجود داره که دو در داره و شما مجبورید که برای رفتن به سمت دیگه حتما از این اتاق رد شید. توی این اتاق میدون مین و سیم خاردار و نیروهای دشمن هستش که اگر پاتو اشتباه بزاری از دست میری ...


شما مجبوری برای رد شدن اطلاعاتی داشته باشی درباره این که مین چطور عمل می کنه و سیم خاردار رو چطور میشه رد کرد و اصلا از اینا چند تا تو اتاق هستش ... و علاوه بر این با به کار بستن این اطلاعات با از این اتاق احتیاط رد شی ...


پ.ن.1: آموزشی م تموم شد و من برگشتم...


پ.ن.2: اللهم عجل لولیک الفرج

داستان سربازی قدیمی ها

یکی از اقوام تعریف می کرد اوائل اجباری شدن سربازی تو دوران رضا خان، کسانی که برای سرباز گرفتن اومده بودند، یکی از اهالی را -که به سن سربازی رسیده بود- فرستادند سیستان و بلوچستان. بنده خدا که رفت، دو سالی پیداش نشد و مادرش هم نمی دونست تک پسرش رو کجا اصلا فرستادند که براش نامه ای چیزی بفرسته.


یکی از مربیان ما هم وقتی عجز و لابه بچه ها رو شنید که خسته شدیم و از خونه دوریم، گفت که یکی از جوانان یزد رو که بعدا از بازاریان یزد شد، به زور بردند سربازی. این بنده خدا افتاد لب مرز ایران و روسیه.

یکبار که باید جایی می رفته، مرز رو رد می کنه و میفته دست قشون روس. روس ها هم بازداشتش می کنن و به ایرانی ها تلگراف می زنن که نمی خواین این بنده خدا رو بردارین ببرین؟

بعد این که این بنده خدا سربازیش بعد 2 سال تموم میشه برمی گرده یزد. خانمی که همسرش رو برده بودن سربازی بهش می گه که از شوهر من خبر نداری؟ این بنده خدا می گه چند روزه رفته؟ خانم هم می گه 4 روزه. این بنده خدا هم می گه 2 سالی باید صبر کنی. 4 روز که چیزی نیست.


مربی ما هم می گفت شما یه دو ماهی اومدین اینجا صبر داشته باشید ...


پ.ن.1: اللهم عجل لولیک الفرج

شهادت باقر العلوم

شهادت امام محمد باقر (علیه السلام) تسلیت باد...


به غربت علی و خاندان او سوگند

امام ما ز جهان رفت با دلی مغموم


هماره قصه مظلومی‌اش به خاک بقیع

بود ز غربت قبرش برای ما معلوم


پ.ن.1: اومدم مرخصی، هنوز چند روزی از آموزشیم مونده! خاطراتمو بعدا می نویسم


پ.ن.2: اللهم عجل لولیک الفرج


کچل

دیروز رفتم سلمونی، گفتم می خوام موهامو با 8 بزنی که برم سربازی...آرایشگره هم نامردی نکرد و یکی از ماشین قدیمیاشو برداشت، اولین موهایی که از سرم ریخت پایین، اشکمو در اورد!!!


تموم که شد یادم افتاد از وقتی رفتم راهنمایی، اینقدر موهامو کوتاه نکرده بودم! همیشه خدا موهام بلند بودش. فکر کنم یکی از مزیتای خدمت رفتن اینه که قدر چیزهایی که دور و برت هستش رو می دونی، از یه سری چیزها هم باید بگذری. 


خانم ها برن خدا رو شکر کنن، سربازی نمی رن ... :)


امروز صبح رفتم نظام وظیفه، اکثرا موها رو کوتاه کرده بودن، یه سری هم بلند بود اما نه به بلندی موهام قبل بلند کردن.

به ما گفته بودن 6 بیاین، هنوز نماز قضا نشده بود و یه سری می خواستن نماز بخونن. یه سری هم ساعت 6 و ربع تازه داشتن میومدن، یکی گفت اینا همونایین که وسط درس استاد، میرن سر کلاس.


قرار شده امروز بریم ....


پ.ن.1:  مجبور شدم محاسنم رو هم کوتاه کوتاه کنم تا قیافه م یه جورایی جالب نباشه!


پ.ن.2: اللهم عجل لولیک الفرج