روزنوشت های مسافر شب مهتاب

روزنوشت های مسافر شب مهتاب

به آسمان که رسیدند گفتند: زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها!
روزنوشت های مسافر شب مهتاب

روزنوشت های مسافر شب مهتاب

به آسمان که رسیدند گفتند: زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها!

عاقبت - مرد و زن


اواخر دی ماه بود که به اصفهان رسیدند، داخل شهر که شدند خیالشان کاملا راحت شد که کسی دنبالشان نیست. از رشت که راه افتاده بودند، می‌ترسیدند کسی جلوی‌شان را بگیرد، مرد را بکشد و زن و دختر را بفرستد خانه پدرش یا دزدی به پولشان طمع کند! البته شانس آورده بودند که چند سال قبل‌تر حسین کاشی کشته بود و دزدان به آن صورت وجود نداشتند. ترس‌شان از نیروهای دولتی بیشتر بود. آذر ماه میرزا کشته شده بود و دنبال باقی مبارزین بودند. باید زودتر جایی می‌رفتند که دست کسی بهشان نرسد.

چند نفری بودند که راه افتاده بودند اما در قزوین از هم جدا شدند. هوا سرد و برفی بود. همین برف بود که کار میرزا را یکسره کرده بود و مطمئنا به آن‌ها هم رحم نمی‌کرد. تا رسیدن به اراک چند روزی بود که آفتاب رو ندیده بودند. نگران دخترشان هم بودند که در آن سرما چطور می‌خواهد طاقت بیاورد.

دو سالی می‌شد که ازدواج کرده بودند، خانواده‌‌ دختر مدت‌ها مخالف بودند، تا این که بلاخره روزی از خر شیطان آمدند پایین، اما پدر دختر گفته بود که او را به خاطر ازدواج با یک مبارز از ارث محروم می‌کند. خانواده‌ش از پولدارها بودند و تحمل مخالفت نداشتند. وقتی میرزا به قدرت رسید، خانواده‌اش جایی پنهان شده بودند و کسی از جای‌شان خبر نداشت. در این مدت، دختر به خانه خود رفته بود و طلا و جواهراتش را برداشته بود.

وقتی که قوای دولتی به گیلان آمدند، خانواده‌ش از مخفی‌گاه بیرون آمدند. دختر از طریق هاجر -دختر رعیتشان- فهمید که خانواده‌ش برای زنده برگرداندش و بردن سر شوهرش جایزه گذاشته‌اند! گریه کرده بود، می‌دانست وقتی به زور به خانه برگردد، توسط پدرش شکنجه می‌شود. دیده بود که پدرش چه طور با رعیت‌هاشون رفتار می‌کند.

پسر در اصفهان، آشنایی داشت به نام کربلایی استاد محمود. از اراک به سمت اصفهان رفتند. وقت ظهر به اصفهان رسیدند و بدون معطلی رفته بودند بازار دم حجره استاد محمود.

استاد محمود که داشت به حساب و کتاب مغازه‌اش می‌رسید، دید مرد و زنی بچه بغل وارد مغازه شدند و ازش خواستند که خصوصی باهاش صحبت کنند. محمود به مرد دقیق‌ نگاه کرد، چهر‌ه‌اش آشنا بود اما نمی‌دانست کیست. مرد با وی نسبت فامیلی دوری داشت و چند باری هم اصفهان آمده بود. حاج محمود با شنیدن نام مرد، شوکه شد، سریع پا شد و او سلام و احوالپرسی کرد و داد زد که شاگردش چای بیاورد. زن و مرد شرح‌حالشان را برای حاج محمود تعریف کردند. حاج محمود که نگران اون دو نفر شده بود حجره‌اش را بست و زن و مرد را به خانه‌اش برد.

دو هفته اول به استراحت گذشت. زن استاد محمود از هیچ کمکی دریغ نکرد. دو هفته بعد آمدنشان به اصفهان، برای مرد کاری در نجاری پیدا شد. برای بیرون رفتن از خانه استاد محمود باید نام‌ زن و مرد عوض ‌می‌شد. مرد شد علی آقا، زن طوبی خانم و دخترشان زینب. فامیلی‌شان هم شد اصفهانی. شناسنامه جدید از طریق آشناهای حاج محمود گرفته شد.

با این که اصفهان امن بود اما باز هم از خانواده دختر می‌ترسیدند. خرداد ماه به مرد که همه فن حریف بود و پول زیادی با خود داشت، پیشنهاد شد که به روستایی پرجمعیت بروند و کاری برای خودش دست و پا کند. روستا در حاشیه کویر بود، گرم و خشک. با این که برای‌شان سخت بود اما فکر هیچ کس به این نمی‌رسید که در دهاتی بین راه یزد و اصفهان، این دو نفر زندگی کنند! روحانی روستا، با استاد محمود آشنا بود و می‌توانست کار آن دو را راه بیندازد. حاج محمود نامه‌ای برایش فرستاد و بعد چند روزی نامه‌ای بهش رسید که روحانی روستا خانه‌ای را برای این دو نفر خریده. همچنین نوشته بود که نگران خان روستا نباشند که خان روستا، مرد عادل و پاکی است و زیاد با حکومت مرکزی همراه نیست.

صبح یک روز اردیبهشتی بود که سه نفری همراه با یک راه بلد به سمت راه روستا راه افتادند. علی و طوبی فکرش را هم نمی‌کردند که رفتن به این سفر، از تحمل سرما و برف سفر قبلی هم سخت‌تر باشد. گرما، احتمال حمله اشرار و پستی و بلندی‌ها جانشان را به لب رسانده بود. علاوه بر این به سفر با شتر نیز عادت نداشتند.

پس از دو روز سفر بی استراحت، به روستا رسیدند. بی هیچ معطلی به سمت حاج شیخ حسن -روحانی روستا- رفتند. شیخ حسن که خستگی را در چهره‌شان دید، آن‌ها  را مهمان خانه خود کرد. پس از استراحت، علی و طوبی همراه با خانواده شیخ به خانه خود رفتند. خانه در نزدیکی امامزاده روستا، مسجد و نخلستان و در همان کوچه شیخ بود و همسایه کناری‌شان شاهرخ -داماد شیخ- و لیلا بود.

روستایی‌ها نمی‌دانستند که دو همسایه جدیدشان چه کسانی هستند و چرا لهجه غریبی دارند، اما با آن‌ دو مثل خودشان رفتار می‌کردند. خان روستا که کدخدا هم بود، با آن دو مهربان بود، مخصوصا که پول زیادی هم داشتند. تک کسی که در روستا، زیاد از آن دو خوشش نمی‌آمد، قلی بود که اکثر روستایی‌ها فکر می‌کردند با جن‌ها در ارتباط هستش. همه روستا از قلی می‌ترسیدند. حتی توی سال‌های دزدی و غارت، دزدها جرات پا گذاشتن به خونه‌ش را نداشتند!

 

ادامه دارد.

 

پ.ن.1: ادامه داستان قبل (یه صبح سرد) هستش ...


پ.ن.2: بیشتر از این نوشته بودم، اما کوتاهش کردم. قسمتی از ته متن رو هم حذف کردم. خوشحال میشم نظرتون رو بدونم.


پ.ن.3:اللهم عجل لولیک الفرج



نظرات 12 + ارسال نظر
# ایده آل # پنج‌شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 15:01 http://kazemidiet.persianblog.ir

سلام دوست عزیز وبلاگ مفیدی دارید.ممنون.
من مشاور تغذیه هستم و در وبلاگم مطالب مربوط به تغذیه و تناسب اندام میذارم.اگه نیاز به مشاوره ای داشته باشید میتونید از طریق وبلاگم باهام در میون بذارید تا راهنماییتون کنم. در ضمن اگه براتون ممکنه منو لینک بفرمایید. تشکر

POUYA پنج‌شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 16:00 http://www.kheyrani.blogsky.com

تا اینجاش که خیلی خوب بود ببینیم ادامش چی هست

ممنون ...

POUYA جمعه 2 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 13:05 http://kheyrani.blogsky.com

kheyrani.blogsky.com
هم شارژ بخرید،هم صدقه بدهید!
اطلاعات در وبلاگ

گیل پیشی یکشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 16:55 http://my-tiny-sister.blogsky.com/

سلام
شرمنده فرصت نکردم کامل بخونم. دوباره سر می زنم

باغبان یکشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 23:41 http://niloufar-abi.blogsky.com/

داستان خوبی بود. این هیجانی که به خاطر حوادث به سر خانواده میومد، سبب شده بود که در هر کجا تصور کنی قصه ای دیگر در حال وقوعه. و جذابیتی ساخته بود که بتونی داستانو دنبال کنی.
از اینکه همش استرس نیست و نقاط امید هم درش هست، خوشم اومد. چون باعث آرامش میشه.
داستانهایی که مملو از حوادث بد هستند، جنگ روانی ان!
کلمات اضافی هم کم داشت.
کاش توصیفاتشو بیشتر می کردین.
مثلا توصیف خونه شون. کارشون.
در هر صورت، خوب بود.
لذت بردم.
موفق باشید

ممنون از نظرتون ...
این داستان چون معرفی علی آقا و خانواده ش بودش، نخواستم شلوغش کنم. همچنین داستان بچه های علی آقا رو بعدا می نویسم.

گیل پیشی دوشنبه 5 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 00:06 http://my-tiny-sister.blogsky.com/

به نظرم قسمت قبل جزئیاتش بیشتر بود.
شرمنده اگه سوالاتم نابجا باشن .
یه سوالی، این ماجرای دوراهی که قسمت پایانی بخش قبل بود چرا در موردش نگفتین و رهاش کردین؟
قسمت های ابتدایی کمی سردرگم کننده بود برام . نوع داستان اینطور ایجاب میکنه؟ مثلا فیلم هایی هستن که زمانش در گذشته و آینده شناوره و یکسره از گذشته به آینده نقل نمیشه، آیا این نوع خواستین بیان کنین داستان رو؟ فکر کنم ایراد از خوندن من باشه شاید دقیق نخوندم
این مرد و زن مهاجر الان شدن همسایه جدید مرد و زن قسمت قبل، درسته؟ اولش فکر کردم ماجرای مرد وزنی هست که فاطمه به خاطر مفقود شدنشون، ترسیده بود
شرمنده شاید دقیق نخونده باشم و سوالات چرتی پرسیدم.

آره این دو نفر همون همسایه هایی هستن که فاطمه از نبودشون می ترسید. فقط خواستم معرفی شون کنم، شاید در آینده یه داستان دیگه با زندگی اینا شروع کردم یا وسط همین داستان بهشون رسیدم!
این داستان از 30 آذر 1300 (شهادت میرزا کوچک خان) تا مرداد 1301 هستش.
خواهش می کنم سوال به جایی بود، ممنون از نظرتون

یاسر سه‌شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 21:41 http://shahpesarmard.blogsky.com

سلام،وبلاگ خوبی دارید،خوشحال شدم،اگه وبلاگمو لینک کنید ممنون میشوم؟http://shahpesarmard.blogsky.com

فاطمه چهارشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 12:12 http://khodaakharinfaryad.blogfa.com

سلام پاورپوینت هستش
مطلب عشق آقای نراقی و ویرگول ها رو دقت کنید یکم هم با تامل بخونید از سختی در میاد

سجاد چهارشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 13:29 http://sajjad-m.blog.ir/

چی رو چی بنویسی؟

سجاد چهارشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 13:36 http://sajjad-m.blog.ir/

ممنون از حضور گرم و نظر محترمتون
و من اله توفیق..

خواهش می کنم

تسنیم چهارشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 23:12 http://taasnim.blog.ir/

سلام
اول اینکه تبریک بخاطر شجاعتتون در نوشتن...
داستان کش و قوس های خوبی داره و خواننده رو جذب می کنه. موضوعش هم خوبه، عشق، ترس، مبارزه، زندگی، مرگ...برای هر کدوم میشه کلی مانور داد و به داستان شاخ و برگ
نکته ای که به نظرم رسید، تو داستان دوم ابتدای داستان کمی مبهم هست. ارتباط جمله ها خوب حفظ نشده، گاهی مجبوری به عقب برگردی تا بفهمی ماجرا از چه قرار بود؟
متن باید خیلی روان و نرم باشه، خواننده رو در خودش غرق کنه...دیدین کنار دست بعضی راننده ها که میشینی نمی فهمی کی رفت دنده یک، دو، سه! کی ترمز کرد و ... مکث های جملاتتون خیلی به چشم میومد...
اشکالات دستوری هم کمابیش وجود داشت که صد البته یکی از عناصر مهم غنای داستان، خالی بودنش از هر نوع غلط دستوری و املایی است.
اگه به حوزه داستان نویسی علاقمندید، پیشنهاد می کنم توصیه بزرگان این فن رو پیشه کنید: خواندن، خواندن و باز هم خواندن...و در کنارش نوشتن، نوشتن و باز هم نوشتن...اگر بتونید نوشته هاتونو به متخصص این حوزه نشون بدید که فوق العاده میشه...

جسارت بنده رو ببخشید

ممنون از نظر و نقدتون ...
در مورد ابهام، قصدی بودش! نمی خواستم اول معرفی این دو نفر خیلی واضح باشه! شایدم این یه اشکال باشه....
من با همین اشکال گرفتن ها به این جا رسیدن و خوشحال میشم بقیه هم اشکالاتم رو بگیرن.

آی شلوغ شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 09:06 http://ishlugh.blogfa.com

با سلام
تحلیل مبنایی وصیّت نامه ستّارخان سردار ملّی
را در آی شلوغ بخوانید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد