روزنوشت های مسافر شب مهتاب

روزنوشت های مسافر شب مهتاب

به آسمان که رسیدند گفتند: زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها!
روزنوشت های مسافر شب مهتاب

روزنوشت های مسافر شب مهتاب

به آسمان که رسیدند گفتند: زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها!

عاقبت - داستان شاهرخ - قسمت اول

شاهرخ بعد از نماز به فکر فرو رفت ...


چند روز قبل شاهرخ که تاجر بودش با کاروان بزرگ و مال التجاره زیاد، برای خرید و فروش رفته بود تهران. شش روزی توی راه بودش تا به تهران برسه.


شاهرخ از بیست و دو سالگی و از وقتی با لیلا ازدواج کرده بود، شغلش رو عوض کرده بود و شده بود تاجر. قبل از آن همه کارها را امتحان کرده بود و توی آن‌ها تقریبا موفق هم بود، از کشاورزی و دامداری گرفته تا نجاری و تجارت و جنگجویی. ده ساله بود که مدتی قبل از حمله نائبان کاشان به روستایشان، یاد گرفت چطور با تیر و کمان و تفنگ‌های قدیمی کار کند. یاغی‌ها که حمله می‌کردند همه چیز را می بردند، مردم هم کاری جز مخفی شدن در قلعه قدیمی و  بلندباروی روستا و تیراندازی از بالای آن نمی‌توانستند بکنند.


شاهرخ سواد خواندن و نوشتن هم داشت، توی مکتب از همه سرتر بود. اگر دلش پیش لیلا دختر شیخ حسن –یکی از روحانیون روستا- نبود، حتما مانند تعدادی از دوستانش می‌رفت یکی از مدارس تهران یا قم.


پدر شاهرخ که تاجر ادویه بود و توانایی شاهرخ را در تجارت دیده بود، به عنوان هدیه ازدواجش،‌ مقداری از مال التجاره‌اش را به فرزند بزرگش داد. بعد از عروسی، کاروانش را دوباره راه انداخت و با لیلا سفری به کربلا و نجف رفته بودند....


اوائل پاییز سال 1314 بود، با این که چند سالی می‌شد که خبری از نائبان کاشان و حسین کاشی و دیگر یاغی‌ها نبود ولی باز هم نمی‌شد به امنیت راه‌ها اعتماد کرد. شاهرخ همیشه کسری از اموالش را توی مقصد بین فقرا خیرات می‌کرد تا بیمه‌ای باشه برای بقیه اموالش.


هر بار که به تهران میومد، همه چیز تغییر کرده. اما این‌بار و بعد از گذشت 6 ماه، چهره شهر و مردم شهر کلا تغییر کرده بود. نگاهی به مردم، ذهنش را به کشتار مسجد گوهرشاد برد. یادش آمد دو سه نفری از مردم شهر هم تو گوهرشاد کشته بودند. توی همین افکار بود که نفهمید چطور به بازار رسیده.


ادامه دارد...


پ.ن.1:درگذشت دکتر باستانی پاریزی، شهادت علی خلیلی (طلبه شهید امر به معروف و نهی از منکر) و شهادت جمشید دانایی فر (مرزبان کشته شده به دست جیش الظلم) را تسلیت می‌گم.


پ.ن.2: داستان رو مدت‌هاست توی ذهنم دارم اما می خواستم شرایط اون روزگار را بنویسم. به همین خاطر فاصله زیاد شد.


پ.ن.3: اللهم عجل لولیک الفرج

نظرات 1 + ارسال نظر
گیل پیشی دوشنبه 11 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 15:36

چنین داستانهایی که در بستر اتفاقات تاریخی دور رخ میدن، واقعا واقعا نوشتنش سخته و اطلاعات تاریخی زیادی رو مطلبه.

مرگ یکی از مرزبان ها و درگذشت دکتر باستانی پاریزی، شهادت علی خلیلی، خیلی دردناک بود. خدا به خانواده شون صبر بده.

یا حق

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد