ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
شاهرخ بعد از نماز صبح، به فکر فرو رفت...
شاهرخ دیروز ظهر از تهران برگشته بود شهر خودش. مثل همیشه، برای زیارت رفته بود امامزاده شهر. توی امامزاده، خان رو دیده بود که اومده بود زیارت. خان که با شاهرخ شریک بود. بعد از سلام و احوالپرسی، خان با شاهرخ قرار گذاشت که چند روز بعد بیاد خونه ش و با هم حساب و کتاب کنن. شاهرخ که حسابی خسته بود، بعد از دادن دستورات لازم به شاگرداش و خداحافظی باهاشون، یک راست رفته بود خونه خودش.
یک هفته ای که نبود به نظرش، همه جا حتی خونه خودش هم عوض شده بود. با پیشنهاد کار توی تهران با حقوق بالاتر، بعضی چیزا به نظر خسته کننده می اومد! با دیدن فاطمه و لیلا دم در خونه، همه چیز رو فراموش کرد...
بعد از نماز و ناهار شاهرخ خوابیده بود. شب هم که بیدار شده بود، حاج مراد -باجناقش- و طاهره خانم -خواهر زنش- و بچه هاشون اومدن دیدنش. شاهرخ هر وقت که پیشنهاد کار جدید به ذهنش خطور می کرد، نگاهی به دور و برش می کرد، براش سخت بود که این همه چیز رو کنار بگذاره و زندگی توی جای جدیدی رو شروع کنه. با این که با کسی نمی خواست رقابت کنه ولی بدش نمیومد که از حاج مراد بالاتر باشه.
.... صبح بعد از نماز، فکر کار و زندگی جدید ذهنش رو مشغول تر کرده بود، هنوز چیزی به لیلا نگفته بود. نمی خواست فعلا لیلا چیزی بفهمه، به همین خاطر بعد از مدتی فکر کردن، به لیلا گفت که میره توی باغ های شهر چرخی بزنه و بعد از طلوع آفتاب بر می گرده تا با هم صبحونه بخورن....
اللهم عجل لولیک الفرج
مهدی (عج) حاضر است
ولی ظاهر نیست!
ما ظاهریم ، اما حاضر نیستیم !
او منتظر حضور ماست، و ما منتظر ظهور اوییم
خدا کند ما حاضر شویم تا او ظاهر شود
یاد شاهرخ خان افتادم!
حالا چرا شخصیت قصه اسمش انقدر خشنه!
سلام. وقتتون بخیر.
متاسفانه فرصت نکردم بخونم. مجدد سر میزنم
منتظر باقی داستان هستیم
سلام
دیگر به وبلاگ ما نمی آیید!!!!!!!!!!