روزنوشت های مسافر شب مهتاب

روزنوشت های مسافر شب مهتاب

به آسمان که رسیدند گفتند: زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها!
روزنوشت های مسافر شب مهتاب

روزنوشت های مسافر شب مهتاب

به آسمان که رسیدند گفتند: زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها!

کوی دوست

ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی / جهان و هر چه در او هست صورتند و تو جانی

به پای خویشتن آیند عاشقان به کمندت / که هر که را تو بگیری ز خویشتن برهانی ...

... تو پرده پیش گرفتی و ز اشتیاق جمالت /ز پرده‌ها به درافتاد رازهای نهانی

بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد/تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی

چو پیش خاطرم آید خیال صورت خوبت/ندانمت که چه گویم ز اختلاف معانی ...

... من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم / تو می‌روی به سلامت سلام من برسانی

سر از کمند تو سعدی به هیچ روی نتابد / اسیر خویش گرفتی بکش چنان که تو دانی

سعدی غزل 615

شروع صبح جمعه با سعدی

هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم

به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم

حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد 
دگر نصیحت مردم حکایتست به گوشم

مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی
که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم

من رمیده دل آن به که در سماع نیایم
که گر به پای در آیم به در برند به دوشم

بیا به صلح من امروز در کنار من امشب 
که دیده خواب نکردست از انتظار تو دوشم

مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم 
که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم

به زخم خورده حکایت کنم ز دست جراحت 
که تندرست ملامت کند چو من بخروشم

مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن
سخن چه فایده گفتن چو پند می ننیوشم

به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم


اللهم عجل لولیک الفرج