روزنوشت های مسافر شب مهتاب

به آسمان که رسیدند گفتند: زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها!

روزنوشت های مسافر شب مهتاب

به آسمان که رسیدند گفتند: زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها!

اتاق آمریکاییا تو گمرک

خب بعد اینکه وارد خاک عراق شدیم، یه جر و بحث حسابی با چرخ دارای عراقی کردیم، بعد بارامونو به اونا دادیم........ 

ذو ردیف سایه بون بود که اون یکی که سمت راست بود نیمکت هایی داشت برای ورود به عراق ........ و اون سمت چپیه واسه برگشت بود....... 

 

روی نیمکت ها نشستیم..... نظامی ای که به نظر میرسید ایرانی باشه اومد و گذرنامه های مردها رو چک کرد.......... 

توی کاروانمون فقط به من گیر داد و یکی دیگه که چون هنوز 18 سالش نشده بود و گذرنامه جداگونه نداشت، گیر بهش برطرف شد.......... 

من پشت سر مامور نظامی زیر سایه بونا راه افتادم..... رفت دم یه در که کنار سایه بونا بود و گفت پشت سر یه ایرانی دیگه وایسم و جیب هامو خالی کنم ......... در به یه ساختمون که از سطح زمین بالاتر بود ختم میشد.......... که روی پله های ورودی به در ساختمون یه نظامی آمریکایی وایساده بود........

نفر جلوییم بعد چند ثانیه از اومدن من با دستور اون نظامی که دم در وایساده بود رفت تو........ 

 

یه سرباز که فارسیش بد نبود و یه کلاه که آفتابگیر بود رو سرش بود و کمی کوتاهتر از بقیه بود، از سمت سایه بونا اومد و یه دو هزار تومنی که تو دستم بودو نشنونم داد و گفت: مال من؟ و لبخند زد......... بدم نمیومد با اون کلاهش معاوضه کنم........ 

بعد این که اون سربازه رفت تو، مامور جلوی در بهم دستور وارد شدن داد........ و منو به سمت راهروی سمت راست در ورودی که مامور دیگه ای وایساده بود راهنمایی کرد......... 

 

ماموری که اونجا وایساده بود کنارش یه میز و دو تا صندلی و بطری آب و یه چیز دیگه که یادم نمیاد چی بود داشت........... گفت: جیباتو خالی کن ..... منم که هر چی تو جیبم بود، نشونش دادم و جیبای خالیمو از تو شلوارم در اوردم و نشونش دادم ...................  

 

گفت وسایلو بزار رو صندلی جلوییو وایسا تا بگردمت (کاری که تو عراق عادیه!) 

بعدم گفت برو داخل اتاق........... از پله ها بالا رفتم و درو باز کردم........... باد سردی خورد تو صورتم............ چندین وسایل خنک کننده ی خفن تو اتاق بود............... 

4 تا میز که پشت هر کدومش یه مامور امریکایی با یه لپ تاپ نشسته بودن......... و یه صندلی جلوی میز بود......... اتاقی بدون پنجره........ چند تا مامور آمریکایی هم توی اتاق روی صندلی نشسته بودن......... و سه تا ایرانی ........... مامور آمریکایی پشت یه لپ تاپ که مال US Army یا یه همین چیزایی بود نشسته بود (یادم نمیاد پشت لپ تاپا چی نوشته بود....) 

 

روی صندلی خالی با علامت کسی روبروش خالی بود نشستم، جلوی مامور یه بطری آب و یه بطری قرمز رنگ دیده میشد....... مامور بعد نشستن من که بیشتر دلم میخواست در و دیوار رو ببینم سلام کرد و خوب جواب سلامم واجبه....... 

 

با چند تا مکالمه، با یه عکس از دو تا قرنیه و یه عکس تمام رخ گفت میتونی بری ....... من که ذلم میخواست اثر انگشتمم بگیره ناکام موندم (تو عربستانم ازم اثر انگشت نگرفتن.......)  

 

به طرف در سمت خروجی که روش خروج نوشته بودن رفتمو به کاروان ملحق شدم...... 

 

 

ادامه داره........... 

(این متن تغییر میکنه اونم با عکس........)

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد