روزنوشت های مسافر شب مهتاب

روزنوشت های مسافر شب مهتاب

به آسمان که رسیدند گفتند: زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها!
روزنوشت های مسافر شب مهتاب

روزنوشت های مسافر شب مهتاب

به آسمان که رسیدند گفتند: زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها!

امروز

امیرکبیر پسر ناصرالدین شاه را به جرم رشوه از حکومت قم عزل کرده و به شاه می نویسد: اداره امور مملکت با توصیه عمه وخاله نمی‌ شود!


امروز بیستم دی ماه سالروز شهادت امیرکبیر است، مردی که هم‌زمان با اروپا کمر به اصلاح ایران و ترقی آن بسته بود اما کمرش را شکستند و رگش را زدند تا داغ عقب‌ماندگی بر پیشانی ملت ایران بماند.

دکتر پلاک اتریشی درباره او گفت: پول هایی که می خواستند به او بدهند و نمی گرفت،خرج کشتن او شد!

صبح

با این که جان تمام تروریست ها، ارزش یک کودک را ندارد ولی امروز صبح که از خواب بیدار شدم و دیدم در مرحله اول انتقام سخت، تروریست ها با خاک یکسان شدن، با این وضع گرونی (صبح هنوز گرون بودش) خدا رو شکر کردم....
روح محمد طاها اقدامی شاد ...

مدافعین

وقتی توی دلهره داشتیم پنالتی زدن رونالدو رو می دیدیم و بیرانوند رو تشویق کردیم، باز هم چند نفر توی برجک های سیستان و بلوچستان از این خاک دفاع کردن و نذاشتن شادی مون با انفجار و گریه بچه ها همراه بشه. سه نفرشون شهید شدن، اگر اینجا انگلستان بود، این ها قهرمان ملی می شدن، اما در ایران،...

اسم هایشان را حداقل بدانیم: ملاشاهی، گمشاد زهی و نوتی



پ.ن.1: گروهبان یکم علی ضیایی از هنگ مرزی ارومیه هم دیروز 7 تیر به شهادت رسید ....

دیشب

دیشب که همه در ایران داشتند از نمایش فوتبال مملکتشون از شبکه های رادیویی و تلویزیونی و اینترنتی در برابر اسپانیا لذت می بردند، داد می زدند، کف می زدند و ... دو نفر در دفاع از مرزهای سیستان و بلوچستان، شهید شدند و اجازه ندادند که شادی، هیجانمون تبدیل به ترس و دلهره بشه.

تمام آرامش دیشب رو مدیون این افرادیم.

حداقل اسمشون رو بدونیم: استوار دوم محسن شهرکی از زابل و سرباز جلال بهبودی از خراسان رضوی



علی و مصطفی

ای علی! همیشه فکر می‌کردم که تو بر مرگ من مرثیه خواهی گفت و چقدر متأثرم که اکنون من  بر تو مرثیه می‌خوانم ! ای علی! من آمده‌ام که بر حال زار خود گریه کنم؛ زیرا تو بزرگتر از آنی که به گریه و لابۀ ما احتیاج داشته باشی! خوش داشتم که وجود غم‌آلود خود را به سرپنجۀ هنرمند تو بسپارم، و تو نیِ وجودم را با هنرمندی خود بنوازی و از لابلای زیر و بم تار و پود وجودم، سرود عشق و آوای تنهایی و آواز بیابان و موسیقی آسمان بشنوی. می‌خواستم که غم‌های دلم را بر تو بگشایم و تو «اکسیرصفت» غم‌های کثیفم را به زیبایی مبدّل کنی و سوزوگداز دلم را تسکین بخشی.

می‌خواستم که پرده‌های جدیدی از ظلم وستم را که بر شیعیان علی(ع) و حسین(ع) می‌گذرد، بر تو نشان دهم و کینه‌ها و حقه‌ها و تهمت‌ها و دسیسه‌بازی‌های کثیفی را که از زمان ابوسفیان تا به امروز بر همه‌جا ظلمت افکنده است، بنمایانم.

ای علی! تو را وقتی شناختم که کویر تو را شکافتم و در اعماق قلبت و روحت شنا کردم و احساسات خفته و ناگفتۀ خود را در آن یافتم. قبل از آن، خود را تنها می‌دیدم و حتی از احساسات و افکار خود خجل بودم و گاه‌گاهی از غیرطبیعی بودن خود شرم می‌کردم؛ اما هنگامی ‌که با تو آشنا شدم، در دوری دور از تنهایی به در آمدم و با تو هم‌راز و همنشین شدم.

ای علی! تو مرا به خویشتن آشنا کردی. من از خود بیگانه بودم. همۀ ابعاد روحی و معنوی خود را نمی‌دانستم. تو دریچه‌ای به سوی من باز کردی و مرا به دیدار این بوستان شورانگیز بردی و زشتی‌ها و زیبایی‌های آن را به من نشان دادی.

ای علی! شاید تعجب کنی اگر بگویم که همین هفتۀ گذشته که به محور جنگ «بنت جبیل» رفته بودم و چند روزی را در سنگرهای متقدّم «تل مسعود» در میان جنگندگان «امل» گذراندم، فقط یک کتاب با خودم بردم و آن «کویر» تو بود؛ کویر که یک عالم معنا و غنا داشت و مرا به آسمان‌ها می‌برد و ازلیّت و ابدیّت را متصل می‌کرد؛ کویری که در آن ندای عدم را می‌شنیدم، از فشار وجود می‌آرمیدم، به ملکوت آسمان‌ها پرواز می‌کردم و در دنیای تنهایی به درجۀ وحدت می‌رسیدم؛ کویری که گوهر وجود مرا، لخت و عریان، در برابر آفتاب سوزان حقیقت قرار داده، می‌گداخت و همۀ ناخالصی‌ها را دود و خاکستر می‌کرد و مرا در قربانگاه عشق، فدای پروردگار عالم می‌نمود.

ای علی! همراه تو به کویر می‌روم؛ کویر تنهایی، زیر آتش سوزان عشق، در توفان‌های سهمگین تاریخ که امواج ظلم و ستم، در دریای بی‌انتهای محرومیت و شکنجه، بر پیکر کشتی شکستۀ حیات وجود ما می‌تازد.

ای علی! همراه تو به حج می‌روم؛ در میان شور و شوق، در مقابل ابّهت و جلال، محو می‌شوم؛ اندامم می‌لرزد و خدا را از دریچۀ چشم تو می‌بینم و همراه روح بلند تو به پرواز در می‌آیم و با خدا به درجۀ وحدت می‌رسم. ای علی! همراه تو به قلب تاریخ فرو می‌روم، راه و رسم عشق‌بازی را می‌آموزم و به علیِ بزرگ آن‌قدر عشق می‌ورزم که از سر تا به پا می‌سوزم.

ای علی! همراه تو به دیدار اتاق کوچک فاطمه می‌روم؛ اتاقی که با همۀ کوچکی‌اش، از دنیا و همۀ تاریخ بزرگ‌تر است؛ اتاقی که یک در به مسجدالنبی دارد و پیغمبر بزرگ، آن را با نبوّت خود مبارک کرده است. اتاق کوچکی که علی(ع)، فاطمه(س)، زینب(س)، حسن(ع) و حسین(ع) را یک‌جا در خود جمع نموده است؛ اتاق کوچکی که مظهر عشق، فداکاری، ایمان، استقامت و شهادت است.

راستی چقدر دل‌انگیز است آنجا که فاطمۀ کوچک را نشان می‌دهی که صورت خاک‌آلود پدر بزرگوارش را با دست‌های بسیار کوچکش نوازش می‌دهد و زیر بغل او را که بی‌هوش بر زمین افتاده است، می‌گیرد و بلند می‌کند!

ای علی! تو «ابوذر غفاری» را به من شناساندی، مبارزات بی‌امانش را علیه ظلم و ستم نشان دادی؛ شجاعت، صراحت، پاکی و ایمانش را نمودی و این پیرمرد آهنین‌اراده را چه زیبا تصویر کردی؛ وقتی که استخوان‌پاره‌ای را به دست گرفته، بر فرق «ابن کعب» می‌کوبد و خون به راه می‌اندازد! من فریاد ضجه‌آسای ابوذر را از حلقوم تو می‌شنوم و در برق چشمانت خشم او را می‌بینم. در سوز و گداز تو، بیابان سوزان ربذه را می‌یابم که ابوذر قهرمان، بر شن‌های داغ افتاده، در تنهایی و فقر جان می‌دهد.

‌ای علی! تو در دنیای معاصر، با شیطان‌ها و طاغوت‌ها به جنگ پرداختی، با زر و زور و تزویر درافتادی؛ با تکفیر روحانی‌نمایان، با دشمنی غرب‌زدگان، با تحریف تاریخ، با خدعۀ علم، با جادوگری هنر روبه‌رو شدی، همۀ آنها علیه تو به جنگ پرداختند؛ اما تو با معجزۀ حق و ایمان و روح، بر آنها چیره شدی، با تکیه به ایمان به خدا و صبر و تحمل دریا و ایستادگی کوه و برّندگی شهادت، به مبارزه خداوندان «زر و زور و تزویر» برخاستی و همه را به زانو در آوردی.

ای علی! دینداران متعصّب و جاهل، تو را به حربۀ تکفیر کوفتند و از هیچ دشمنی و تهمت فروگذار نکردند و غربزدگان نیز که خود را به دروغ، «روشنفکر» می‌نامیدند، تو را به تهمت ارتجاع کوبیدند و اهانت‌ها کردند. رژیم شاه نیز که نمی‌توانست وجود تو را تحمّل کند و روشنگری تو را مخالف مصالح خود می‌دید، تو را به زنجیر کشید و بالاخره... «شهید» کرد.



پ.ن.1: نامه شهید مصطفی چمران بعد از درگذشت دکتر علی شریعتی

کودکان تشنه

یه مربی تعریف می کرد که برای آموزشی  جنگ باید می رفتن توی خارها می دویدن و خیز می رفتن و ... میگفت که آخرش مربی اومد و گفت شما کلا چند دقیقه توی آرامش، توی زمین خودی، توی روز از میون خارها دویدین و خیز رفتید، توی دستتون خار رفت، می دونستید که هنوز جنگی نیست پس برمی گردید ... حواستون باشه که شب عاشورا، توی تاریکی شب کودکای تشنه از خیمه های در حال سوختن فرار کردن، در حالی که یزیدی ها دنبالشون بودن و میون خارهای صحرا می دویدن، در حالی که نمی دونستن به کدوم سمت باید برن ...

خار بیابان که می بینم یاد حرف های این بنده خدا میفتم ...


پ.ن.1:ببینید:  وداع با شهدای ناجای خیابان پاسداران ...



ببینید: وداع با محمدحسین حدادیان....


به دنبال شقایق ها

دارم کتابی رو می خونم به نام تفحص از حمید داوود آبادی. خاطرات افرادی هستش که با دست خالی برای پیدا کردن شهدا و برگردوندن پیکر اون ها به خانواده ها، بعد از پایان جنگ به مناطق مختلف از کردستان عراق تا خوزستان رو زیر پا گذاشتن.

خوندن این کتاب باعث میشه به فکر فرو برید که یه رزمنده با چهارده کیلو بار همراه چطور چهارده کیلومتر مسیر رملی و چهار کیلومتر میدان مین گذاری شده  رو در شب پیاده رفته تا تازه به منطقه درگیری برسه... کاری که برای خیلی ها نشدنیه...


پ.ن.۱: قبل از این فیلمنامه فرزند خاک رو خوندم که بعضی از شهدایی که توی کردستان شهید شدن و موندن چطور پیدا شدن. فیلمش رو ندیدم ولی فیلمنامه ش جالب بود.


پ.ن.۲: اللهم عجل لولیک الفرج

باور ...

اگر به روضه ها شک هم داشتم این روزها باورم شده که شمر، حرمله و ... وجود داشتن .

این روزها که داعش، شهید محسن حججی رو اسیر کرد و ا با تشنگی به شهادت رسوند، شکی جا نموند که روضه ها دروغ نیستند و بعضی آدم ها دلشان از سنگ است...


پ.ن.1:دلم برای 47دختر شیعه افغانستانی که چند روز پیش توسط داعش ربوده شدن و 50 تایی که توسط داعش کشته شدن، به درد آمد.هیچ کس هم ابزار نگرانی نکرد، انگار این ها آدم نبودن. اگر امثال حججی ها  نبودن، داعش با ما هم همین کار رو می کرد و دیگر نماینده ای هم نبود که عکس سلفی با موگرینی بندازه...


پ.ن.2: اللهم عجل لولیک الفرج


شش سال پیش

یادش به خیر، سال 90 آخرای کارشناسی  بودم که دو شهید گمنام رو توی دانشگاه فردوسی دفن کردن ... 

سخنرانی امام جمعه مشهد که یه خردش برمی گشت به عزل وزیر اطلاعات و نامه رهبری، مارش نظامی و حمل تابوتها توسط سربازها و بعد تحویلش به دانشجوها و مردمی که اومده بودن تشییع، پیاده روی تا محل مسجد، گریه کسایی که باورم نمیشد ...

حالا یکی شون شناسایی شده و رخ نشون داده ...

دلم می خواست مشهد بودم و سه شنبه می رفتم مزار شهید گمنام دانشگاه فردوسی و مزار سردار شهید رفیعی.



اللهم عجل لولیک الفرج