روزنوشت های مسافر شب مهتاب

به آسمان که رسیدند گفتند: زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها!

روزنوشت های مسافر شب مهتاب

به آسمان که رسیدند گفتند: زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها!

پایان گمرک عراق

خب بعد اون که از گیر آمریکاییا رد شدم، رفتم پیش کاروان که روی نیمکت ها نشسته بودن....... مثل اینکه همه نگران من بودن! 

 

نشستم پیش حاج آقا ......... مامور آمریکایی داشت از دخترای کاروان اثر انگشت میگرفت....... همه گفتن ترسیدیم رفتی!

 

از حاج آقا رشتشو پرسیدم، گفت: استاد برق بوده اما الان داره تفسیر نهج البلاغه درس میده! 

 

حال مادربزرگم کمی بد شد........ مامور آمریکایی رفت براش یه بطری کوچک آب اورد!  

 

چون توی آفتاب بودیم، مامور دیگه ای اومد و ما رو فرستاد زیر نیمکت های سایه بون جلویی... 

 

بلاخره کارشون تموم شد ....... (توی گمرک عراق داشتن مواد مخدر!، قرص کدئین دار بدون نسخه دکتر و روشن بودن موبایل ممنوعه) 

 

رفتیم به سمت قسمت چک کردن پاسپورتا......... یه چهار دیواری بزرگ که اولش خانمها رو توی یه اتاق میگشتن و بعدم یه قسمت که ساک ها رو میگشت.......... 

مادربزرگم که خیلی خسته شده بود روی زمین دراز کشید........ همه تقریبا گرمازده شده بودن...... 

بلاخره فرمان حرکت بر حسب شماره ی مانیفست رسید........  مهر خروج روی پاسپورتامون خورد، یه عکس هم دوباره از تک تک مون گرفته شد........ به سمت اتوبوسا حرکت کردیم............ 

 

به اتوبوس رسیدیم، چون وضعیتش خوب نبود، حاج آقا به کسی که مسئول اتوبوسا بود و میشناختش گفت یه اتوبوس بهتر بده! 

 

اونم دمش گرم رفت یه اتوبوس کولر دار که البته به پای اتوبوسای ایرانی نمی رسید بهمون داد....... 

یه سری کامیون پشت دیوار گمرک دیده میشدن که بعدا فهمیدم برای تغذیه ایرانیاس...... 

 

بلاخره بعد یه 4 ساعتی به سمت نجف اشرف به راه افتادیم....... 

 

ادامه داره.......

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد