روزنوشت های مسافر شب مهتاب

به آسمان که رسیدند گفتند: زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها!

روزنوشت های مسافر شب مهتاب

به آسمان که رسیدند گفتند: زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها!

کاظمین

اللهم فک کل اسیر ....... 31 مین سالگرد ربوده شدن امام موسی صدر در لیبی، به امید روزی که از زندان لیبی آزاد شوند.

 

 و اما ادامه سفرنامه: 

بعد زیارت سامرا، همسفرا حدودا خسته و گرما زده شده بودن....... توی اتوبوس تقریبا خواب رفتن....... 

 

اتوبوس سر راه بغداد، توی پارکینگی که نزدیک یه امامزاده بود نگه داشت (اسم امامزاده رو یادم نمیاد....)  

هوا گرم گرم بود، خیلی از افراد پا به سن گذاشته از اتوبوس پیاده نشدن.  

نماز ظهر و عصر رو توی امامزاده خوندیم، اما نمیشد زیاد وایساد چون اتوبوس سریعتر باید به کاظمین می رسید.  

 

بعد زیارت، رفتم بیرون که مدیر کاروان، پرچم کاروان رو بهم داد و به همین خاطر مجبور شدم اونجا یه کم بیشتر وایسم........... 

بلاخره سوار اتوبوس شدیم و به راه افتادیم.  و به سمت بغداد راه افتادیم..............  

 

توی راه بود که فکر کنم یه دسته آمریکایی دیدم که از پایگاه هاشون خارج شده بودن و داشتن توی جاده ها جولان میدادن! ملت عراقی هم توی ترافیک مونده بودن!

 

..... هر چی از سامرا دور می شدیم، دیوارهای حائل کمتر و کمتر میشد. 

 

بلاخره به بغداد رسیدیم...... با حال ترین و شیک ترین جاده عراق رو نزدیک کاظمین دیدم! که یه اتوبان سه بانده (هر طرف) بود.....  (کاظمین هم مانند کوفه و شهر ری الان جزئی از بغداد هستش.) 

 

اونجا توی اون اتوبان، یه ایست بازرسی بود که هر کسی که میخواست وارد شهر بشه، مجبور بود از ماشینش پیاده بشه. (حاجی حسابی شاکی بود.) 

 

ساعت 5 عصر توی همون اتوبان، بلاخره گنبد معلوم شد........ حاجی هم شروع کرد به نوحه و مداحی. 

 

اتوبوس تو یه پارکینگ نزدیک حرم پارک کرد.... یه 10 دقیقه ای به حرم راه بود......... 

 

پرچم کاروان باز دست من افتاد... مادربزرگم که نماز نخونده بود سریعتر به حرم رفتن... بعد یه پیاده روی رسیدیم به ایست بازرسی اول.  

همه بعد بازرسی یه جا جمع شدیم. یکی از افراد کاروان از یه عراقی پرسید اینجا بغداده؟ که عراقیه چپ چپ نیگاش کرد و سرشو به علامت آری تکون داد...... حاجی به شوخی به هم کاروانی گفت: چرا میپرسی میخوای سرتو ببرن! 

 

راه حرم ماشین رو نبود، یعنی یه خیابون قدیمی با سنگفرش بود که کاش از این جور خیابونا تو ایران بیشتر میشد! و خیابون هم یه جوی آب بود که سطحش رو بالاتر از سطح زمین برده بودن که اون موقع آب نداشت.. 

مغازه های اطراف هم اکثرا مواد خوراکی بود.

 

ایست بازرسی دوم، میله های پرچم رو به خاطر اینکه شبیه تفنگ هست ازم گرفت. قرار گذاشتیم داخل صحن برای زیارت دسته جمعی. رفتم برای وضو و مرتب کردن موهام که وضعش مناسب هیچ جا نبود.  

کفشامو تحویل دادم و رفتم برای ورود به حرم، که دم در ورودی صحن اصلی هم یه بار دیگه ما رو گشتن..

 

بلاخره جمع شدیم، زیارت دو امام رو خوندیم و بعدم نمازهای زیارت رو...... 

 

السلام علیک یا موسی بن جعفر(ع)، سلام بر پدر امام رئوف (ع)

السلام علیک یا جواد الائمه (ع) ، سلام بر تک فرزند امام رئوف (ع) ............ یا علی بن موسی الرضا به حق تک فرزندت..... 

 

سلام بر او که در ته زندان ها و تاریکی شکنجه شد........  

سلام بر آن که به زهر کینه کشته شد.... 

 

بعد زیارت، خواستم برم بیرون که یه مقبره دیگه دیدم که از عراقیا اسمشو پرسیدم و گفتن: شیخ مفید. 

 

برای خروج کمی معطل شدیم، چون یه سری زودتر رفته بودن و اینکه دو تا از میله های پرچم رو تو ایست برده بودن و فقط یکیش مونده بود که کلی با هم کاروانیا و یه سرباز عراقی گشتیم و پیدا نشد..... آخرشم چوبی رو که بلا استفاده بود برداشتیم به جای میله ها! 

 

با هر سختی که بود آخر سوار اتوبوس شدیم و راه افتادیم..... بعد راه افتادن بود که ناهار خوردیم این بار جوجه کباب با پرتقال و موز و ماست و نوشابه. 

 

و به سمت کربلا راه افتادیم.............

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد