روزنوشت های مسافر شب مهتاب

روزنوشت های مسافر شب مهتاب

به آسمان که رسیدند گفتند: زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها!
روزنوشت های مسافر شب مهتاب

روزنوشت های مسافر شب مهتاب

به آسمان که رسیدند گفتند: زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها!

یه روایت واقعی از ظلم

قدیمیای روستامون وقتی توی خاطراتشون می رسن به یه نفر، لبخند از روی لباشون محو می شه، مخصوصا کسایی که این خاطرات جزئی از گذشته شونه....



شبی که دور هم نشسته بودیم و یکی از اقوام از سید نامی(سید رو من میگم اسمش چیز دیگه ای بود.) تعریف میکرد، یک دفعه یکی گفت: از دخترشم بگو، بگو باهاش چه کار کردش!


اون فرد هم تعریف کرد که:


زمون رضا خان بود، سید بنا بود. صبح زود می رفت سر کار، یا توی روستا، یا می رفت روستاهای اطراف و وقتی کارش تموم می شد بر میگشت.


سید، زن و یه دختر کوچیک داشت. سید زنش رو خیلی اذیت می کرد....  دختر سید رشد می کنه و حدودا هفت، هشت ساله می شه که زن سید، به مرگ طبیعی می میره. (حداقل مردم روستا اینو می گن!)


تعریف میکنن که سید بعد فوت زنش در خونه رو قفل می کرده و می رفته دنبال کار و تو این مدت کسی نبوده به دختر که تو خونه زندونی بوده آب و غذا بده. مردم روستا و خاله دختر با سید صحبت می کنن ولی تاثیری نداره.


این میشه که خاله دختر از روی پشت بوم خونه سید به دختر، آب و غذا می رسونه. سید میفهمه، با خار و خاشاک پشت بوم خونه شو ر می کنه تا کسی نتونه به دختر آب و غذا برسونه.


خاله دختر این بار از زیر در و از کلون در (قفل در) آب و غذا رو به دختر می رسونه، اما دختر روز به روز ضعیف تر میشه تا این که....

دیگه از دختر سید خبری نداشتن...



آخرش گفت: بعد چند ماه که از ماجرا گذشت، سید ازدواج کردش.

بعدازدواج دوم سید، چند روز سید غیبش زد، دنبالش از این ور به اون ور رفتیم....


آخرش توی روستایی به کسی برخوردیم که می گفت بنایی صبح وارد خونه ای میشه، اواسط روز سقف خونه رو سرش خراب میشه و میمیره...


تعریف می کرد که بعد دفن سید، هیچ کس دقیق نمی دونه که سید کجا دفن شده، حتی زن دومش....



آخرش گفت: عبرت بگیر و به کسی ظلم نکن که آخر و عاقبت نداره.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد