روزنوشت های مسافر شب مهتاب

روزنوشت های مسافر شب مهتاب

به آسمان که رسیدند گفتند: زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها!
روزنوشت های مسافر شب مهتاب

روزنوشت های مسافر شب مهتاب

به آسمان که رسیدند گفتند: زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها!

عاقبت خیانت در دوستی ....

دو نفر به اسم محمود و مسعود باهم رفاقتی دیرینه داشتن، تا جایی که مردم فکر میکردن این دو نفر با هم برادرند.

روزی مسعود نقشه گنجی رو به محمود
نشان داد و با هم تصمیم گرفتن که به دنبال گنج برن. محمود و مسعود از خانواده هاشون خداحافظی کردن و رفتن به سمت گنج.

محمود در سر داشت که وقتی به گنج
دست پیدا کرد مسعود رو از سر راهش برداره و اونو بکشه.

بعد از چند روز تحمل سختی راه به
گنج رسیدند. و محمود طبق نقشه ای که در سر داشت مسعود رو کشت و گنج رو برداشت و به خانه اش برگشت. با آن گنج زندگی اش از این رو به آن رو شد. دروغی هم درباره مرگ مسعود به خورد ملت داد.

زن مسعود که
فهمیده بود مسعود به دست محمود کشته شده، با نا امیدی از این که بتونه کاری کنه دست بچه هاشو میگیره و به شهر مهاجرت می کنه و بعد از ادامه تحصیل در بیمارستانی به پرستاری مشغول میشه.

بعد از چند سال که آبها از آسیاب افتاد و مردم همه چیز رو فراموش کرده بودن، محمود
به دلیل بیماری به بیمارستان شهر میره و اونجا بستری میشه. اتفاقا زن مسعود هم توی همون بیمارستانی کار میکرد که محمود بستری شده بود. زن مسعود یک روز دید محمود توی یکی از اتاقها بستری هستش. رفت توی اتاق و مطمئن شد که اونی که بستری هست همون کسی هست که شوهرش را کشته.

اینجا بود که زن مسعود به فکر انتقام افتاد. از اتاق بیرون رفت و یک سرنگ
را پر بنزین کرد و آمد خودش را پرستار کشیک معرفی کرد و سرنگ پر از بنزین را در بدن محمود خالی کرد.

بعد از چند ثانیه که حال محمود بد شد و عرق میکرد زن مسعود خودش رو معرفی کرد و به محمود گفت: تو بودی که همسرم رو کشتی و حالا من انتقام همسرم رو ازت گرفتم و در بدنت بنزین تزریق کردم.

 در این لحظه محمود از روی تخت پایین
اومد و چاقویی رو که روی میز کناری بود برداشت، زن مسعود فرار کرد و محمود به دنبالش می دوید و میخواست زن مسعود رو  بکشه.

زن مسعود بعد از پایین رفتن پله ها به بن بست رسید
و دیگه راه فرار نداشت، محمود از راه رسید و با چاقویی که در دست داشت زن مسعود رو تهدید به مرگ  کرد، زن مسعود که دیگه راه فرار نداشت تسلیم شد و روی زانو هایش افتاد و به محمود گفت منو بکش!

محمود نامرد هم دستان خود رو بالا برد و میخواست چاقو را در قلب
زن مسعود فرو کند، زن مسعود چشمان خود را بست و محمود دستان خود را رها کرد ولی ناگهان در فاصله بسیار کم از قلب آن زن، محمود از حرکت ایستاد.

زن مسعود چشمان
خود را باز کرد و دید که محمود از حرکت ایستاد و چاقو هم در دستانش هست.

ازش
پرسید: که چرا نمیزنی؟

محمود گفت: بنزینم تموم شد.




.... فرستاده شده از طرف یه دوست با کمی تغییر

نظرات 1 + ارسال نظر
احمد جمعه 24 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 18:00 http://karamad.info/

سلام
اطاعت امر شد /اسمتون رو عوض کردم
شرمنده دیر اومدم
یا علی

سلام.
ممنون
یا علی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد