ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
پس از زیارت قبر حضرت شیث (ع)، از خیابون طویل روستا گذشتیم و به سمت بیروت راه افتادیم.
منطقه دشت بقاع که سر سبز بود، پشت سر گذاشتیم. از ایست ها بازرسی، خونه های ویلایی، جاده های پر پیچ و خم کوهستانی گذشتیم.
کنار جاده تابلوهای تبلیغاتی زیادی بودش، از تبلیغ کنسرت هفته بعد خواننده های مشهور زن و مرد لبنانی و سریال های ماه رمضون تلویزیون رسمی لبنان تا انواع وسایل خونگی...
یکی از مناطق مث این که بادخیز بودش، کنار جاده پره هایی توربین بادی رو گذاشته بودن تا برق چراغ ها رو تامین کنه...
توی جاده های کوهستانی بودیم که دریای مدیترانه از دور پیدا شدش، خورشید کم کم داشت غروب می کرد و ما اون رو بر فراز مدیترانه می دیدیم.
راهنما توضیحاتی داد ازقبیل این که جمعیت لبنان، توی تابستون بیشتر از وقتای دیگه میشه و این که لبنانی ها اکثرا مهاجرند به کشورهایی مث آمریکا، کانادا و برزیل.
بعضیجاهای بیروت به علت تراکم بالا چند ساعت در روز برق ندارن.
(راهنما حرف های دیگه ای هم زد که بعدا میارمشون)
به بیروت رسیدیم، واقعا خیابون هاش و خونه هاش با خونه های مرزی فرق داشت. این جا مث این که ثروت خوابیده بود. بانک های زیادی توی خیابون ها بودش... ماشین ها شیک تر شدن.
از جنوب بیروت، یعنی منطقه ضاحیه وارد شهر شدیم. منطقه ای نزدیک به فرودگاه و با اکثریت شیعه.
از کنار محل سخنرانی های سید حسن نصر الله هم رد شدیم. اونجا کلی صندلی چیده بودن، قرار بود دو روز دیگه جشن پیروزی حزب الله در جنگ سی و سه روزه با سخنرانی سید حسن برگزار بشه... تا حالا این همه صندلی ندیده بودم یه جا!
محل رو از داخل میکرو باس، با اونچه که در تلویزیون ها نشون میدادن مقایسه می کردم. از داخل جعبه جادویی به ساختمون های دور محل سخنرانی دقت نکرده بودم.
قرار بود دو روز دیگه ما هم بین جمعیت باشیم و به سخنرانی گوش بدیم. (البته اگه چیزی فهمیدیم!!!)
میکرو باس به محل اقامتمون رسید، پیاده شدیم. اذان شده بود، نمازمون رو خوندیم. نوبت غذا بودش، به علت خستگی بعد یه دوش، رفتم سراغ غذا و بعدش خوابیدم.
شب بود به علت این که یکی فن کوئل اتاقمون رو خاموش کرده بودش و این که هوای بیروت شرجی هستش از خواب بیدار شدم و بعد مهیا کردن شرایط دوباره خوابیدم!
ادامه داره...
سلام
خوش بحال شما که از سر زمین مراد من جناب سید حسن نصر الله بازدید کردید ...
اگر احتمالا یک روز ایشون رو دیدید سلام من رو به ایشون برسونید.
بگید که من به اندازه ی جانم دوستشون دارم ...
به امید اینکه روزی توفیق شهادت در رکاب این مرد بزرگ رو داشته باشم . درود بر برادران عزیز حزب الله .