روزنوشت های مسافر شب مهتاب

روزنوشت های مسافر شب مهتاب

به آسمان که رسیدند گفتند: زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها!
روزنوشت های مسافر شب مهتاب

روزنوشت های مسافر شب مهتاب

به آسمان که رسیدند گفتند: زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها!

از سیل اشک تا نفس خرم باد صبا!!!

امشب داشتم یه متن درباره ریخته گری رو تایپ میکردم که مدیا پلیر توی به سیل اشک از مجید اخشابی رسید...


به همین مناسبت یاد حافظ افتادم. دیوان حافظ رو برداشتم، شعر این جوری اومد:


مژده ای دل که دگر باد صبا باز آمد .... هدهد خوش خبر از طرف صبا باز آمد


داشتم شعر رو می خوندم که یاد شعری از سعدی افتادم که دوستی برام توی دفتری نوشته بود، می گفت: هر وقت دلت گرفت و تنگ شد برو لب پنجره و این شعرو بخون... (شایدم از الهی قمشه ای نقل قول می کرد، یادم نیست، مهم هم نیست!!!):


اینم شعر سعدی:

 

ای نفس خرم باد صبا
از بر یار آمده‌ای، مرحبا!

 

 

قافله‌ی شب! چه شنیدی ز صبح؟

مرغِ سلیمان! چه خبر از سَبا؟

 

 

بر سر خشمست هنوز آن حریف؟
یا سخنی می‌رود اندر رضا؟

 

 

از در صلح آمده‌ای یا خلاف؟
با قدم خوف روم یا رَجا؟

 

 

بار دگر گر به سر کوی دوست
بگذری ای پیک نسیم صبا

 

 

گو: «رمقی بیش نماند از ضعیف
چند کند صورت بی‌جان بقا؟

 

 

آن همه دلداری و پیمان و عهد
نیک نکردی، که نکردی وفا

 

 

لیکن اگر دورِ وصالی بود
صلح فراموش کند ماجرا

 

 

تا به گریبان نرسد دستِ مرگ
دست ز دامن نکنیمت رها

 

 

دوست نباشد به حقیقت که او
دوست فراموش کند در بلا

 

 

خستگی اندر طلبت راحتست
درد کشیدن به امید دوا

 

 

»سر نتوانم که برآرم چو چنگ
ور چو دَفَم پوست بِدَرّد قفا

 

 

هر سحر از عشق دمی می‌زنم
روزِ دگر می‌شنوم برملا

 

 

قصه‌ی دَردَم همه عالم گرفت
در که نگیرد نَفَسِ آشنا؟

 

 

گر برسد ناله سعدی به کوه
کوه بنالد به زبان صدا


اللهم عجل لولیک الفرج

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد