ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
خیلی وقت شده که خاطرات سفرمو به سوریه و لبنان ننوشتم.
این ادامه خاطراتم...
90/5/3
موقع نماز صبح، یکی از بچه ها، یکی از تواشیح های معروف رو گذاشته بود، همه رو از تو اتاقشون از خواب بیدار کرد. هی می گفت که پاشید نماز جماعت بخونید...
پاشدیم و نماز جماعت خوندیم، اما اون با آخرین نفری که از خواب بیدار کرد، تو محلی که برای نماز بود، نماز جماعت خوند!!!
بعد از نماز صبح و دعا خوابیدیم. این بار ساعت 8 و ربع با صدای مسئول گروه بیدار شدم.
بعد از بیدار کردن بچه ها و زدن یه صبحونه مفصل به سبک لبنانی، مسئول گروه، گفت می خوایم بریم ملیتا!
بعد اومدن تمام بچه ها از تو اتاقشون، سوار اتوبوس شدیم...
اتوبوس از بیروت از سمت جنوب بیروت خارج شد و به سمت صیدا که شهر رفیق حریری هستش، حرکت کردش. اونجا به نظر می رسید ، طرفدارای رفیق حریری به نظر می رسید اونجا، بیشتر باشند.
بعد از صیدا، اتوبوس نبطیه رو هم پشت سر گذاشت و بعد اون وارد منطقه ای کوهستانی شد که باید از کوه بالا می رفت.
توی راه خونه هایی رو دیدیم که در حال ساخت بود. راهنمای لبنانی گفتش که اکثرشون مربوط به جنگ هستش که حالا دارن می سازنشون.
بعد این که اتوبوس از مسیری مارپیچ روی کوه طی کرد، به جایی ایستاد که دیدیم، دور و برمون چند تا اتوبوس دیگه هم هستش...
برای اینکه ببینید چقدر بالا بود، این عکس رو ببینید.
زودتر از باقی بچه ها، از دری که شبیه دروازه بود، عبور کردم و وارد جایی شبیه پارک شدم.
کمی که جلوتر رفتم، دیدم یه سری بچه که لباس سبز و بعضیاشون لباس قرمز پوشیده بودن، و تو سن بچه های راهنمایی اونجان که می خوان عکس بگیرن. منم یه عکس سریع ازشون گرفتم.
کسی که کنارم بود، گفت: اینا طرفدار میشل عون -رئیس جمهور لبنان- هستن. (مسیحی مارونی بودن)
کمی جلوتر افرادی رو دیدم که پرچم فلسطین دستشون بود. راهنمای لبنانی بهم گفت که اینا از فلسطین اومدن اینجا. (منظورش از غزه نبود!) در ضمن گفت: بین اینا امکان داره، جاسوس هم باشه.
یه کم معطل شدیم که تمام بچه ها بیان. وقتی همه اومدن گفتن که ملاقات با مسئول نمایشگاه جور شده بیاید بریم...
مسئول نمایشگاه گفت که قبل انقلاب تو ایران هیچ امیدی نداشتن و یه سری گروه پراکنده بودن، اما حالا امیدوارن...
حرف های مسئول نمایشگاه و سوالات بچه ها و چایی ها که تموم شد، صدای اذان بلند شد و همه به دنبال راهنما رفتن سمت مسجد نمایشگاه.
وقتی که رسیدیم، نماز جماعت تموم شده بود و مجبور شدیم که خودمون نماز جماعت برگزار کنیم.
ادامه داره....
پ.ن.1: معلوم نیست ادامه اش کی باشه!!! باقی عکسای ملیتا رو از اینجا ببینید.
پ.ن.2: عکس های ملیتا رو از توی عکاسخونه (فتوبلاگ) مشاهده کنید...
پ.ن.3: اللهم عجل لولیک الفرج
سلام. ممنون که افتخار دادید.
2 دقیقه از نیمه شب گذشت:::
انتخاب با شما!!
سری به ما بزنید!!
در صورت امکان نظر بدهید!!
یا علی
خوبه که خاطراتت رو نوشتی کاش من هم مینوشتم که یادم نره.موفق باشی.