روزنوشت های مسافر شب مهتاب

روزنوشت های مسافر شب مهتاب

به آسمان که رسیدند گفتند: زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها!
روزنوشت های مسافر شب مهتاب

روزنوشت های مسافر شب مهتاب

به آسمان که رسیدند گفتند: زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها!

صف برای ورود به عراق

اگر از دردسرای پشت ساختمون گمرک که رو به عراق بود بگذریم (هر که پر طاووس خواهد جور هندوستان کشد) ............. میرسیم به خروج واقعی از ایران........ 

 

پشت یه در بر حسب شماره صف کشیدیم، در به دیوار اداره که مرز هم بود نزدیک بود........ یه در به همراه یه سازه فلزی و یه سقف که متصل میشد به سایه بونا ......  که مردها از داخلش رد میشدن......... و خانمها از کنارش..... روبروشم (داخل عراق) چرخداران عراقی و سربازان آب پوش ایستاده بودن....  

 

چون اولای لیست بودم رفتم داخل سازه (کانکس مانند)، که یه پنجره ی بدون شیشه و یه نیمکت داشت ....... یکی از افراد پلیس گذرنامه داخلش روی نیمکت طویلی (طویل بود دیگه! البته ازنظر من) نشسته بود، به همراه یه لیوان و یه بطری آب ............ 

 

مادربزرگم هم روی نیمکت نشست.......... یکی که عراقیا رو دید رو به به جمع گفت: همینا 8 سال با ایران جنگیدن.......... یکیم گفت: اینا باهاشون، نصف دنیا بود و آخرم نتونستن کاری کنن..... 

 

بلاخره اجازه دادن بریم داخل خاک عراق....... ساک سیاه رنگمو برداشتم و بلاخره یه قدم به نجف و کربلا نزدکتر شدم.......... 

 

....... 

ادامه داره..............

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد