روزنوشت های مسافر شب مهتاب

روزنوشت های مسافر شب مهتاب

به آسمان که رسیدند گفتند: زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها!
روزنوشت های مسافر شب مهتاب

روزنوشت های مسافر شب مهتاب

به آسمان که رسیدند گفتند: زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها!

تو راه نجف

تو راه نجف بودیم، داشتم فکر میکردم چی شد اومدم اینجا که یاد فرمان فتحعلیان و محمد رضا آغاسی افتادم: 

 

توی نجف یه خونه بود، که دیوارش کاهگلی بود،   

اسم صاحاب اون خونه، مولای مرداعلی بود،   

نصفه شبها بلند میشد، یه کیسه داشت که برمیداشت،   

خرما و نون و خوردنی، هر چی که داشت تو اون میذاشت.  

 

راهی کوچه ها میشد، تا یتیمها رو سیر کنه،   

تا سفره خالیشونو، پر از نون و پنیر کنه،  

 شب تا سحر پرسه میزد، پس کوچه های کوفه رو،  

 تا پر بارون بکنه، باغهای بی شکوفه رو.  

 عبادت علی مگه، میتونه غیر از این باشه،  

 باید مثل علی باشه، هر کی که اهل دین باشه،   

بعد علی کی میتونه، محرم راز من باشه،   

درد دلم رو گوش کنه، تا چاره ساز من باشه.  

 چشماتو واکن آقاجون بالهای خستمو ببین   

منو نگاه کن آقاجون دل شکستمو ببین.
 

 

حاجی داشت درباره ی استان دیالی توضیحاتی میداد و اتوبوسم داشت توی قسمتی حرکت میکرد که به نظر میرسید سنگلاخ هست تا یه جاده اصلی. 

 

ادامه داره...........

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد