روزنوشت های مسافر شب مهتاب

روزنوشت های مسافر شب مهتاب

به آسمان که رسیدند گفتند: زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها!
روزنوشت های مسافر شب مهتاب

روزنوشت های مسافر شب مهتاب

به آسمان که رسیدند گفتند: زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها!

به سوی قم-۱

وقتی که به مسئول اتوبوس گفتم حاضرم بیام....  

 

با هزار بدبختی وسایلمو جمع کردم، که یهو یادم افتاد باید زنگ بزنم خونه بهشون بگم که دارم میام... 

دوباره آنتن دهی توپ موبایلا شروع شد!.... نه میشد پیام داد نه میشد زنگ زد. کل راهرو یه چند باری رفتمو برگشتم، جوری که صدای همه درومد... وسط رفت و برگشتا با چند نفری خداحافظی هم کردم!

رفتم سراغ تلفن عمومی، اونم خراب بود. (به این میگن اتلاف وقت وقتی که کلی کار داری)، بلاخره رفتم جایی که می شد زنگ زد تهران! 

 

بعد از این که زنگ زدم، رفتم اتاق.... دیدم اتاق به هم ریخته ترین وضعو داره.... بدتر این که هم اتاقیمم هم داشت وسایلشو جمع می کرد....  

هر جور بود یه ساک که وزنش شاید 30 کیلو میشد، بستم...   

این قدر تنقلات خورده بودم که نتونم غذا بخورم، غذامو دادم بچه ها بگیرن، بخورن! غذای دیروزمونو که هم مونده بود دادیم بچه ها بخورن!   

رفتم که غذا رو بدم، یکی از بچه ها پرسید: تا کجا میای؟ گفتم: تا قم. 

یکی دیگه پرسید: جنوب نمیای؟ 

گفتم: کلی کار دارم. مگه بی کارم!   گفتن: جنوب مگه جای بیکاراست.... 

گفتم: قسمت نیس دیگه.

 

بعد از بستن ساکا، رفتیم سراغ تمیز کردن اتاق.... نمی دونم برنجایی که کف اتاق ریخته بود و همشو نتونستیم جمع کنیم سهم کدوم مورچه ای میشه؟

اول ظرفای دو هفته پیشو شستیم، بعد ظرفای بقیه بچه ها رو پس دادیم، هر چی هم موند دادیم بچه ها بشورن!  

  

لباس کونگ فو رو زیر لباسام پوشیدم و با ساکا رفتیم دم مسجد که گفتن اتوبوس یه ساعت دیگه میاد....   

 

موقع رفتن مث بیشتر اوقات هوا بارونی شد..... 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد