روزنوشت های مسافر شب مهتاب

روزنوشت های مسافر شب مهتاب

به آسمان که رسیدند گفتند: زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها!
روزنوشت های مسافر شب مهتاب

روزنوشت های مسافر شب مهتاب

به آسمان که رسیدند گفتند: زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها!

از مشهد تا پاکدشت

.... 

بلاخره بعد یک ساعتی اتوبوس اومد، وسایلو که گذاشتیم تو اتوبوس بارون شدیدی شروع شد، سوار که شدیم چند نفر که قرار نبود بیان هم سوار شدن.... 

 

بهشون گفتم: داستان اون کسی رو شنیدین که قرار بود با هواپیما بره تهران امتحان بده اما اشتباهی سوار هواپیمای حج عمره میشه و با وساطت مسئولین کاروان میشه حاجی؟ 

 

اینو که گفتم چند باری تو اتوبوس تکرار شد، که یهو گفتم: داستان پیرمردی که تو هواپیمای حج فوت می کنه رو چی شنیدین؟ 

که همه یهو میگن: دهه... 

 

قبل خروج از دانشگاه افراد اضافی پیاده میشن و اونایی که قراره بیان و نیومده بودن سوار میشن....  

علی که همدیگه رو صبح دیده بودیم بهم میگه: تو که اومدی؟  

بهش گفتم: من تا قم بیشتر نمیام. 

 

اتوبوس که از دانشگاه میره بیرون همه راحت رو صندلیا می شینن. مسئول اتوبوس شروع میکنه به حرف زدن و آخرش میگه بچه ها خودشونو معرفی کنن. 

به من و هم اتاقیم که کنار هم نشستیم که میرسن میگن این دو تا نمی خواد معرفی شن، خیلی زود پیاده میشن.  

اما وقتی همه خودشونو معرفی کردن میگن بیاید نوبت شماست. 

  

بعد معرفی، پخش فیلم و کلیپ شروع شد، تا قبل تاریک شدن هوا، خداحافظ رفیق رو دیدیم. فکر کنم واسه دفعه سومم بود که میدیدمش، اما قسمت سوم فیلم که داستان دختری بود که به هر رزمنده ای گل میداد شهید میشد هنوزم برام جذاب بود.

 

برای نماز مغرب و عشاء تو نیشابور اتوبوس نگه داشت...  

تو مسجد که رفتیم داشتن دعا کمیل می خوندن اما اونقدر وقت نداشتیم رفتیم قسمت عقب مسجد که حسینیه بود، مهدی رفت جلو و شد امام جماعت. 

  

سبزوار مقصد بعدی بود که اتوبوس نگه داشت تا دو تا از بچه ها سوار شن.

کم کم صدای گشنمونه درومد، ساعت ده و نیم بود و هنوز شام نخورده بودیم.  

ساعت یازده بود که اتوبوس تو یه استراحتگاه نگه داشت. و ما هم رفتیم تو مسجدش شام بخوریم. شام دوغ و تن ماهی بود!  

یادم نمیاد دوغ رو با ماهی خورده باشم. به همین خاطر بیشتر دوغشو خوردم که این باعث شد به کسی که تن ماهی رو باهاش شریک بودم، تن ماهی بیشتری برسه!

  

وقتی راه افتادیم، کف اتوبوس، کف خواب شدم.  

 

اذان صبح توی امامزاده اتوبوس وایساد و دوباره مهدی امام جماعتمون شد. وقتی برگشتیم تو اتوبوس، دعای عهد رو با هم خوندیم. 

ساعت حدود 7 بود که رسید نزدیکای پاکدشت. مسئول اتوبوس فیلم روز سوم رو گذاشت، این فیلم واسه من کهنه شدنی نیست.

 

ادامه داره....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد