روزنوشت های مسافر شب مهتاب

روزنوشت های مسافر شب مهتاب

به آسمان که رسیدند گفتند: زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها!
روزنوشت های مسافر شب مهتاب

روزنوشت های مسافر شب مهتاب

به آسمان که رسیدند گفتند: زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها!

از خرم آباد تا خرمشهر

یکشنبه 23 اسفند

یه ساعتی قبل از اذان صبح، با صدای بچه هایی که رفته بودن حموم و سرمای هوا و حرف زدن تو خواب بیدار شدم...

یه نیگا دور و برم انداختم.... عمود به بالای سرم،مهدی خوابیده بود، کنارم با زاویه 90 درجه سعید، کنار سعید امین، اون ور ترش امیر..... اون ور اتاقم همین وضع بود...... همشون خودشونو مچاله کرده بودن زیر پتو یا کاپشناشون.

رفتم کنار بخاری و با یکی از بچه ها شروع کردم به آروم حرف زدن.  

رفتم دستشویی تا شلوغ نشده، کارمو انجام بدم! اما بازم صف یه نفره رو دیدم.... هوا خنک  بود.

یه ذره تو حیاط تو هوای سرد نرمش کردم..... صدای چند تا سگ از دور میومد.

رفتم تو، یکی از بچه ها داشت نماز شب می خوند..... 

 

نزدیک 5 و ده دقیقه شروع کردیم به بیدار کردن بچه ها......

به هر کی میرسیدم میگفتم: پاشو، پاشو تا برا دستشویی صف نکشیدن، پاشو... اینو که میگفتم به سرعت بیدار میشدن.... یه تعداد رفتن حموم یه تعدادم تو صف دستشویی! 

چون تعداد مهر محدود بود و افراد نماز نخونده و هنوز بیدار نشده و...، یه پنج شش تا نماز جماعت جدا و پشت سر هم تشکیل شد. اما آخرش دعای عهد رو همه با هم خوندیم. 

من بعد از نماز به خاطر دو روز حموم نرفتن، رفتم تو صف حموم .... موقع صبحونه، نوبتم شد!

بعد حموم، صبحونه رو که کره عسل بود نخوردم به مجید گفتم اونم بهم  یه بسته پنیرداد..... 

بعد صبحونه و جمع کردن وسایل، اونایی که کارشون رو تموم کرده بودن، رفتن کوه نوردی تو کوه کنار خونه.

ساعت 8 صبح با مجید، رو به سمت خرمشهر حرکت کردیم..... از وسط خرم آباد رد میشدیم و از مناظر زیبای این شهر استفاده میکردیم..... زیبایی جایی مث بند پی شمال یه جا و زیبایی خرم آباد هم یه جا.

توی راه هم دور و بر جاده هم، مناظر خیلی تمیزی داشت، یکی گفت: جنوبو بی خیال، بریم کوه نوردی همین جا. یه جا هم یه لک لک وسط رودخونه داخل دره کنار جاده با گردنی واقعا دراز، همه رو به تعجب واداشت.  

ظهر تو یه رستوران نماز خوندیم و ناهار خوردیم. (به نظرم اهواز بودیم.) ....... بعد سوار شدن به اتوبوس و طی مسیری پادگان دوکوهه رو از دور دیدیم. 

من که خسته بودم رفتم ته اتوبوس کنار بچه ها خوابیدم و خستگی در کردم. ساعت 5 به یه ایستگاه صلواتی رسیدیم و چایی خوردیم........ 

نیم ساعت قبل از اذان رسیدیم به خرمشهر...... یه دوری اطراف  مسجد زدیم، من تو نمایشگاه فیلم مستند بچه های شتیلا ساخته می مصری رو خریدم.

قبل از اذان رفتیم تو مسجد خرمشهر......... 

بعد از این که همه اومدن اتوبوس به سمت بیمارستان امام علی (علیه السلام) که بین راه خرمشهر و آبادان هست حرکت کرد..... 

ادامه داره..........

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد