روزنوشت های مسافر شب مهتاب

روزنوشت های مسافر شب مهتاب

به آسمان که رسیدند گفتند: زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها!
روزنوشت های مسافر شب مهتاب

روزنوشت های مسافر شب مهتاب

به آسمان که رسیدند گفتند: زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها!

دل سنگ آب میشه...

برای امشبم:


با خودم فکر می کنم اصلا چرا باید
رباب ، با آب هم قافیه باشد

روضه خوان ها زیادی شلوغش می کنند
حرمله آنقدر ها هم که می گویند تیر انداز ماهری نبود
هدف های روشنی داشت

تنها تو بودی که خوب فهمیدی
استخوانی که در گلوی علی بود سه شعبه داشت


شش ماه علی بودن را طاقت آوردی


خون تو جاذبهء زمین را بی اعتبار کرد


حالا پدرت یک قدم می رود بر می گردد

می رود بر می گردد
می رود...
با غلاف شمشیر برایت از خاک گهواره ای بسازد
تا دیگر صدای سم اسب های وحشی از خواب بیدارت نکند


رباب می رسد از راه

با نگاه
با یک جمله ی کوتاه
آقا خودتان که سالمید انشاالله...


از: حمید رضا برقعی



پ.ن.1: از بزرگی شنیدم که در عراق مردی شیعه همسایه ای ناصبی داشت، روزی مرد شیعه از دست ناصبی خسته شد و گفت به نجف میرم و از دست این مرد به مولا علی (علیه السلام) شکایت می کنم. در نجف، حضرت علی (علیه السلام) را خواب دید. مرد شیعه از مرد ناصبی شکایت کرد. حضرت علی (علیه السلام) به وی فرمودند که در این دنیا به این مرد ناصبی مهلت دادیم، چون روزی به قصد بر هم زدن مجلس روضه ای در حرکت بود که روضه علی اصغر (علیه السلام) رو شنید، برگشت و گفت به کودک چه کار داشتند ...


 پ.ن.2: بعضی وقتا عجله می کنم و میخوام زودتر به چیزی که باید برسم، برسم ... خدایا شرمنده، بعضی وقت ها فراموشت می کنم و فکر نمی کنم که شاید پشت درایی که نزدم و نمیدونم کجان، چیزای بهتری برام نگه داشتی ... خدایا هزاران بار شکر ... 


پ.ن.3: اللهم عجل لولیک الفرج