روزنوشت های مسافر شب مهتاب

روزنوشت های مسافر شب مهتاب

به آسمان که رسیدند گفتند: زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها!
روزنوشت های مسافر شب مهتاب

روزنوشت های مسافر شب مهتاب

به آسمان که رسیدند گفتند: زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها!

عاقبت - تصمیم

شاهرخ هر روز بیشتر از قبل به این فکر فرو می رفت که کدوم راه انتخاب کنه، همین جا توی شهر خودش بمونه و به پیشرفتش توی تجارت ادامه بده یا همه چی رو ول کنه و بره تهران، برای دولت یا ادیب کار کنه...


توی شهر خودش و توی تجارت داشت پیشرفت می کرد، حتی در خارج از مرزهای کشور هم آشنا داشت که می تونست برای تجارت بره. می تونست اما مشکلی داشت، پیشرفت کارش آرام بود و دلش می خواست صعود سریع داشته باشه.


اگر می خواست بره تهران، باید تابع قوانین اونجا می شد. چطور می تونست لیلا رو راضی کنه. لیلا دختر شیخ حسن بود. شیخ حسن - که دست خط از مراجع هم داشت برای مرجع بودن - تا آخر عمرش از حکومت قاجار و پهلوی انتقاد کرد. اگر می خواست که برای ادیب هم کار کنه، باید می رفت اروپا که راضی کردن خودش هم سخت بود!!!


روزها گذشت، شاهرخ تجارتش را ادامه می داد به لیلا در این مورد چیزی نگفت، اما با خیلی ها مشورت کرد. هر کس براساس فکر و دیدش حرفی می زد و تصمیم گرفتن رو براش سخت تر می کردن. شاهرخ با این که کلافه بود اما نمی گذاشت کسی چیزی بفهمه. ادیب رفته بود فرانسه و تا عید که از فرانسه برمیگرده، شاهرخ وقت داشت فکر کنه و مشورت بگیره.


دی ماه 1314 که رسید، شاهرخ تصمیم خودش رو گرفت. می خواست شرایط رو طوری مهیا کنه که تا آخر ماه لیلا راضی بشه که عید برن تهران پیش ادیب. شاهرخ خبر نداشت که چرخ روزگار می تونه نقشه هاش رو به هم بزنه.



پ.ن.1: اونایی که نمی دونن چه خبره یا این که یادشون رفته داستان چی شده، روی تگ داستان کلیک کنن، تا از اول ماجرا رو بخونن...


پ.ن.2: پیروزی شیرین و مقتدرانه تیم ملی والیبال برابر لهستان، بر همه مبارک باد.


پ.ن.3: اللهم عجل لولیک الفرج