روزنوشت های مسافر شب مهتاب

روزنوشت های مسافر شب مهتاب

به آسمان که رسیدند گفتند: زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها!
روزنوشت های مسافر شب مهتاب

روزنوشت های مسافر شب مهتاب

به آسمان که رسیدند گفتند: زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها!

شب و روز تولدم تو جنوب

شاید بهترین روز تولدم امسال بوده ........  روز تولدم تو نزدیک ترین نقطه ی ایران به کربلا بودم.... 

 

.......................... 

از خرمشهر راه افتادیم، ته اتوبوس خوابیده بودم که احمد پیام داد: باور نمی کردم این قدر نامرد باشی، از تو انتظار نداشتم. 

 پیامو که دیدم کپ کردم، خواستم بهش زنگ بزنم اما جواب نمیداد یا شبکه اشغال بود یا.... موبایل بچه ها رو گرفتم، بازم اشغال بود. 

 

بلاخره خودش بهم زنگ زد، تولدمو بهم تبریک گفت، گفت باهات شوخی کردم. بهش گفتم جنوبم و ازش تشکر کردم. 

  

دوباره رفتم که بخوابم، دیدم بچه ها دارن دست میزنن، موضوع خوندن شعر یه توپ دارم بود با لحنای مختلف.

یه مدت که گذشت بچه ها گفتن یه مداحی و سینه زنی تو اتوبوس می چسبه. این شد که اصغر هم خوند.

من غم و عشق حسین، با شیر از مادر گرفت، روز اول کامدم دستور تا آخر گرفت. 

  

بلاخره ساعت 9 رسیدیم به بیمارستان امام علی(علیه السلام)..... یه پذیرایی اولیه شدیم و رفتیم داخل برای تعیین اتاق و گذاشتن وسایل. دو تا اتاق جداگونه گرفتیم و هر کسی جایی مستقر شد.

 

بعد از گذاشتن وسایل داخل اتاق، با یکی از بچه ها برای پیدا کردن دستشویی و حموم اومدیم بیرون، دور محوطه آب بود. یکم که گذشت و دور و بر رو گشتیم خواستیم از تپه رو بیمارستان بریم بالا که یکی یهمون گفت نرو آقا......  

یکم با یکی از خدام که نشسته بود از منطقه و دور و بر و قم و تهران و...حرف زدیم و رفتیم که شام بخوریم.

 

بعد شام بچه ها یه سینه زنی دوباره راه انداختن که نیم ساعتی طول کشید.

میخواستم بخوابم که محمد گفت: تولدت مبارک، تولد، تولد....... بهش گفتم: برو بخواب ملتو بیدار میکنی.

 

کنار در ورودی و کنار مهدی خوابیدم. 

صبح یک ساعت قبل از اذان با صدای بچه ها بیدار شدم، اما نیم ساعت قبل از اذان از جام بلند شدم. بعد دستشویی و وضو و یه دعا توسل خوندن رفتم که بچه ها رو بیدار کنم.

 

بعد نماز و صبحونه خوردن و دستشویی و یه صبحگاه کوچیک به طرف اروندکنار حرکت کردیم.

 

تو اتوبوس امین داد زد: مهدی امروز تولدشه؛ بچه ها هم شروع کردن به گفتن تولد، تولد...

بعد رسیدن به منطقه، کفشامونو به احترام شهدا در آوردیم و بعد مدتی پیاده روی، رو خاکای اروندکنار نشستیم، رو به فاو.   

میگن عملیات تو اروند خیلی شهید داده، شهدای غواص که اگر تیر میخوردن نمی تونستن صدایی بدن چون عملیات لو میرفته، عقب هم نمیتونستن برن................... (تو خود بخوان حدیث مفصل از این مجمل) 

 

بعد برگشتن و خوردن ناهار و یه خواب کوتاه به سمت شلمچه حرکت کردیم. شلمچه نزدیک ترین نقطه ایران به کربلاست. 

مسئول اتوبوس میخواست سی دی معرفی شلمچه رو بزاره اما کار نکرد، مجبور شد فیلم معرفی طلاییه رو بزاره.

 

اونجام به احترام شهدا کفشامونو دراوردیم، به سمتی که قرار بود راوی حرف بزنه رفتیم، بعد صحبتای راوی، نزدیکای غروب بچه ها یه گوشه جمع شدن و رو به کربلا نشستن، مداحی دوباره شروع شد. روضه، روضه ی آقا حضرت ابوالفضل (ع) بود..................  

تولدم رو تو شلمچه گرفتم.

  

موقع اذان رفتیم تو مسجد تا نماز بخونیم، نماز اول رو ته مسجد خوندم اما برای نماز دوم اونقدر جلو رفتم که به صف سوم رسیدم!  

بعد نماز هم رفتم زیارت شهدای گمنام داخل مسجد.   

 

بعد اومدن همه به طرف بیمارستان امام حسین(علیه السلام) راه افتادیم ولی دلم تو شلمچه جا موند. 

 

ادامه داره............

نظرات 1 + ارسال نظر
یار دوشنبه 16 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 21:52 http://flj-ssa.blogfa.com

سلام آقا مهدی
به ما هم یه سری بزن
خیلی وقته ازت بی خبرم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد