روزنوشت های مسافر شب مهتاب

روزنوشت های مسافر شب مهتاب

به آسمان که رسیدند گفتند: زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها!
روزنوشت های مسافر شب مهتاب

روزنوشت های مسافر شب مهتاب

به آسمان که رسیدند گفتند: زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها!

حسین کشتی نجات

شعبان شد و پیک عشق از راه رسید 

عطر نفس بقیه الله رسید  

 

با جلوه سجاد و ابوالفضل و حسین 

یک ماه و سه خورشید در این ماه رسید

شروع سفر

خب پنج شنبه صبح با این که شبش مث آدم خواب نرفته بودم، بیدار شدم.... وسایلمو جمع و جور کردم.... حموم آخر .... قطع گاز و آب و .... گذاشتن پست سلام تو این وبلاگ .... و منتظر موندن ... از زیر قرآن رد شدن و ....

 

ساعت ۱۰ و ۴۵ دقیقه بود که با مشایعت همسایه ها و فامیلا؛ با آژانس رفتیم ترمینال (پایانه مسافربری) آزادی..... حاجی ما رو ۱۱ و ۳۰ رسوند اونجا!!!!!! 

 

بعد کلی منتظر شدن و دنبال آبخوری و توالت (WC) گشتن، بلاخره اذان شد..... 

یه نماز ظهر و عصری تو مسجد زدیم تو کمر!!! 

 

بعد نماز یه جا جمعمون کردن و گفتن برین تو اتوبوس..... بعد از گذشتن از پله ها، به سمت اتوبوس نارنجی رنگی رفتیم و موقع سوار شدن اولین کسی رو که دیدم حاج آقای کاروان (شیخش) بود........ 

 

اتوبوس حدودای ساعت 14 راه افتاد به سمت نجف اشرف.......................... 

 

ادامه داره..... 

(این متن در آینده تغییر میکنه.......)

قبل سفر: خداحافظی و قطعی اس ام اس و ... -۲

خب این بار باید میرفتم خونه ی یکی تا باهاش خداحافظی کنم..... 

 

قبلا تو قطار قرار گذاشته بودم که بیست و یکم میام....  

اما بدون توجه به اون بیستم با یکی از دوستان از دم مسجد راه افتادیم تا باهاش خداحافظی کنم ... اما چون دیر وقت شده بود ترجیح دادم بهش زنگ بزنم بگم فردا صبح میام.... 

  

با اون دوستم رفتیم تو افسریه دنبال خونه طرف گشتیم... دوستم هم کلی جا رو تو افسریه کشف کرد!  

 

رفتیم تو یه مغازه فالوده فروشی؛ به مغازه دار ۲۰۰۰ تومن نشون دادیم و گفتیم فالوده میخوایم. 

طرف فالوده هاشو نشون داد و گفت کدومو میخواین؟ 

دوستم گفت: چه جوری دارین؟ قیمتش؟ 

مغازه دار: یخی ۱۰۰ تومن ؛ شیرازی ....  

دوستم گفت: شیرازی بده.... 

منم گفتم: یه دونه واسه ما دو تا بده ۴۰۰ بیشتر نشه.... پول برگشت باید داشته باشیم که ... 

مغازه دار باورش نشد؛ یه فالوده ی باحال واسه ما کشید...  

اولش  تعارف کرد گفت: برید حالشو ببرید  .... 

اما وقتی اصرار! ما رو دید گفت: ۸۰۰ تومن 

بهش گفتیم: ما ۴۰۰ بیشتر نمیدیم................. دو تا صدی و یه دویستی گذاشتیم؛ رفیقم دو تا ۵۰ تومنی هم روش گذاشت..... 

طرف گفت: بی خیال؛ اینو میدم به دو تا جوون که میخوان حال کنن...... (بی خیال بابا!)  

هر چی اصرار ار ما؛ نگرفتن ۳۰۰ تومن از اون..... 

البته تو خوردن اون ۳۰۰ تومن آخریشم کم اوردیم و ....

 

با هزار بدبختی برگشتیم خونه مون ....... رفیقم مثلا به پدرش قول داده بود که زود برگرده خونه؛ یه ۵ ساعتی دیر برگشت....

 

فردا هم رفیق ما گوشی رو برنداشت .... 

بیست و دوم رفتم دم خونه شون اما چون فرداش المپیاد داشت زود برگشتم؛ واسم جالب خبر داشت دارم میرم کربلا؛ فهمیدم همون دو نفر که بهشون زنگ زدم کل دنیا رو خبر کردن..... 

 

خداحافظی با چند نفر دیگه و.... 

 

ادامه داره..... 

(این متن تغییر میکنه...)

عیدتون مبارک

امام حسین (علیه السلام): 

 

ملتی که خوشنودی مردم را با خشنودی خدا معامله کند هرگز رستگار نخواهد شد. 

 

 

عیدتون مبارک................ 

 

 

 

سلام بر حسین (علیه السلام) 

 

من و شما و قانون

یه دیالوگ سریال مسافران امشب نظرمو جلب کرد..... 

 

رئیس کلانتری (شایدم پاسگاه) به حمید لولایی یا همون صاحبخونه همیشه معترض که اومده بود رضایت شاکی رو جلب کنه میگه: 

 

اون چیزی که از نظر شما جرمه دلیلی نداره از نظر قانون جرم باشه. 

 

قابل توجه خیلیا ........................ 

 

عدالت یعنی این

6/10/1384

علی میثم خرمافروش را که خرماهای خوب را از بد سوا کرده و به دو قیمت مختلف می فروخت می بیند و برآشفته به او می گوید چرا بندگان خدا را تقسیم می کنی؟! و با دست هایش خرماهای خوب و بد را مخلوط می کند و می گوید که همه را با یک قیمت میانگین بفروش.  

یعنی تساوی در مصرف، اساس عدالت در همه ی مکتب های عدالت خواه جهان.


از کتاب:علی، مکتب، وحدت، عدالت / دکتر علی شریعتی

پست های قدیمی

من ۱۹ تیر ماه سال ۸۲ وبلاگ نویسی رو شروع کردم؛ با پرشین بلاگ.....  

اینجا کلیک کنید تا ببینیدش.... 

 

بعدش یه وبلاگ دیگه تو پرشین بلاگ .... بعدش رفتم پرشین لاگ که الان وجود نداره.... 

بعدم بلاگفا (حذفش کردم...) و پارسی بلاگ (حذف شد) و بلاگ اسکای (تو پوکیدن قبلی بلاگ اسکای پاک شد)؛ میهن بلاگ (هنوزم هست...) 

 

تا اینجا...... 

بی خیال 

 

حالا چند تا پست قدیمی مو اینجا میزارم: 

  

از سروقامتان / ۲۶ تیر ۸۲ 

بسم الرب الشهدا. از سایت سبکبالان

اتل متل یه بابا
دلیر و زار و بیمار
اتل متل یه مادر
یه مادر فداکار

اتل متل بچه‌ها
که اونارو دوست دارن
آخه غیر اون دوتا
هیچ کسی رو ندارن

مامان بابا رو می‌خواد
بابا عاشق اونه
به غیر بعضی وقتا
بابا چه مهربونه

وقتی که از درد سر
دست می‌ذاره رو گیجگاش
اون بابای مهربون
فحش می‌ده به بچه‌هاش

همون وقتی که هرچی
جلوش باشه می‌شکنه
همون وقتی که هرچی
پیشش باشه می‌زنه

غیر خدا و مادر
هیچ‌کسی رو نداره
اون وقتی که باباجون
موجی می‌شه دوباره

دویدم و دویدم
سر کوچه رسیدم
بند دلم پاره شد
از اون چیزی که دیدم

بابام میون کوچه
افتاده بود رو زمین
مامان هوار می‌زد
شوهرمو بگیرین

مامان با شیون و داد
می‌زد توی صورتش
قسم می‌داد بابارو
به فاطمه ، به جدش

تو رو خدا مرتضی
زشته میون کوچه
بچه داره می‌بینه
تو رو به جون بچه

بابا رو کردن دوره
بچه‌های محله
بابا یه هو دوید و زد تو دیوار با کله

هی تند و تند سرش رو
بابا می‌زد تو دیوار
قسم می‌داد حاجی رو
حاجی گوشی رو بردار

نعره‌های بابا جون
پیچید یه هو تو گوشم
الو الو کربلا
جواب بده به گوشم

مامان دوید و از پشت
گرفت سر بابا رو
بابا با گریه می‌گفت
کشتند بچه‌هارو
بعد مامانو هلش داد
خودش خوابید رو زمین
گفت که مواظب باشین
خمپاره زد، بخوابین

الو الو کربلا
پس نخودا چی شدن؟
کمک می‌خوایم حاجی جون
بچه‌ها قیچی شدن

تو سینه و سرش زد
هی سرشو تکون داد
رو به تماشاچیا
چشاشو بست و جون داد

بعضی تماشا کردن
بعضی فقط خندیدن
اونایی که از بابام
فقط امروزو دیدن

سوی بابا دویدم
بالا سرش رسیدم
از درد غربت اون
هی به خودم پیچیدم

درد غربت بابا
غنیمت نبرده
شرافت و خون دل
نشونه‌های مرده

ای اونایی که امروز
دارین بهش می‌خندین
برای خنده‌هاتون
دردشو می‌پسندین

امروزشو نبینین
بابام یه قهرمونه
یه‌روز به هم می‌رسیم
بازی داره زمونه

موج بابام کلیده
قفل در بهشته
درو کنه هر کسی
هر چیزی رو که کشته

یه روز پشیمون می‌شین
که دیگه خیلی دیره
گریه‌های مادرم
یقه تونو می‌گیره

بالا رفتیم ماسته
پایین اومدیم دروغه
مرگ و معاد و عقبی
کی میگه که دروغه؟ 

 

 

قبل سفر: خداحافظی و قطعی اس ام اس و ... -۱

نوبت خداحافظی رسید.......  

 

شنبه ی دو هفته پیش بود حدودا ساعت ۱۶ ..... اس ام اسا هم که تو تهران قطع بودش .... مجبور شدم به اولین نفر زنگ بزنم....نشستم پشت کامپیوتر و خیابان خواب های علیرضا عصار رو گذاشتم (الانم دارم میگوشمش) 

 اولی که مهندس کامپیوتر بود؛ رفته بود بیرون و من هم مصر برای زنگ زدن بهش ...  

اینقدر زنگ زدم که رکورد تک زدنم به یه نفر رو رد کرد (میگن ۵۰ تا تو نیم ساعت).... 

بلاخره گوشی رو برداشت ... اول با شنیدن صدای آهنگ کپ کرد گفت: کجایی؟ منم واسش گوشی رو بردم بلندگو تا صداشو بشنوه.....    

  

 در صفوف ایستاده بر نماز ابن ملجم ها فروانند باز 

 

گفت رفته بوده بیرون و...  

خداحافظی و حلالیت طلبی ..... و التماس دعا و.... 

 

بیست دقیقه بعدش.... نفر بعدی فیزیک میخوند..... اونم از صدای زیاد آهنگ کپ کرد؛ و گفت: کجایی؟ آهنگری هستی؟ 

 

 گیر خواهد کرد روزی روزیت در گلوی مال مردم خوارها

  

اونم التماس دعا و حلالیت و .... آخرشم گفت: ایشالا بری آدمتر برگردی!!!! 

  

پ.ن: باز هم بحث عقیل و مرتضاس/ آهن تفتیده ی مولا کجاس؟  

پ.ن۲: قابل توجه ملت؛ این متن اصلا سیاسی نیس!  

پ.ن۳: انتخاب آهنگ ربطی به دوستان نداشت.... همین جوری گذاشتمش...

ادامه داره........  

(این متن تغییر میکنه و کاملتر میشه....)

نامه پشت نامه

نامه ی دکتر محمود احمدی نژاد به رهبری در خصوص مشایی (متن اصلی خبر):

بسمه تعالی
محضر حضرت آیت الله خامنه ای دام ظله العالی
رهبر معظم انقلاب اسلامی
سلام علیکم
ضمن ارسال رونوشت نامه کناره گیری مورخه 88.5.2 جناب آقای مهندس اسفندیار رحیم مشایی از معاونت اولی، به استحضار می رساند که مرقومه مورخه 88.4.27 حضرتعالی به استناد اصل 57 قانون اساسی اجرا شد.
ایام عزت مستدام
محمود احمدی نژاد  

 

اینا رو هم بخونید: 

۱- کیهان: مشایی یکی از مهره های مخملی بود. (از تابناک)

۲-فرهاد جعفری 

قبل سفر: تهران

قطار که تهران رسید حدودا ساعتای ۱۱ بود.... یه ماشین گرفتیمو حدودا ۱۲ رسیدم خونمون.....

فردای روز رسیدنم؛ رفتم دنبال گذرنامم....... یعنی اول نظام وظیفه و چند روز بعدشم اداره گذرنامه؛ که بی خیال بالا و پایین رفتناش میشم..... 

 

شنبه بود که رفتم اداره گذرنامه؛ بعد اونجا یه سری هم به شهر کتاب اون دور و بر زدم.... 

 

بعد بررسی کتاباش؛ با پول ته جیبم بین سه تا انتخاب مونده بودم:  

۱- از به: رضا امیرخانی (۲۴۰۰ تومن)

۲-سر لوحه ها: رضا امیرخانی (۴۲۰۰ تومن)

۳-کافه پیانو: فرهاد جعفری (۵۰۰۰ تومن) 

(مث اینکه یکم دارم اینا رو دیر میخونمشون.........) 

بعد از کلی کلنجار با پول ته جیبم؛ بلاخره سر لوحه های رضا امیرخانی رو خریدم.... نرسیده به خونه نصفشو خوندم؛ جالب بود مخصوصا مطالب در مورد بشاگرد و بم ش........ و آمار مطالعه رو بردم بالا!!!!!!!! (یعنی سوادم دارم!)

 

بعد گرفتن گذرنامه از اداره گذرنامه اونو دادم که ببرن به دفتر خدمات زیارتی .....  میمونه چی؟  خداحافظی....

 

ادامه داره.......  

(این متن تغییر میکنه....)