روزنوشت های مسافر شب مهتاب

روزنوشت های مسافر شب مهتاب

به آسمان که رسیدند گفتند: زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها!
روزنوشت های مسافر شب مهتاب

روزنوشت های مسافر شب مهتاب

به آسمان که رسیدند گفتند: زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها!

قبل عراق: مهران

خب اگر از مهران که بگذریم میرسیم به صبحونه: 

صبحونه یک پک بود: ساندسی و نی ش، حلوا شکری، پنیر کوچیک، یه کاکائو، یه بیسکویت، کیسه چای، نان، لیوان یه بار مصرف، دستمال 

 

که به توصیه ی حاجی هر 4 نفر از یه کیسه چای استفاده کردن تا در آینده انفاقش کنن. 

 

بعد صبحونه به توصیه ی حاجی رفتیم تو نمازخونه دعای ندبه......... با این که خوابم میومد رفتم....... از هیچی بهتر بود.......... 

 

بعد دعا بیکاری شروع شد......... یه سر رفتیم پیش اتوبوسایی که کنار پاسگاه (یا یه چیز دیگه) بودن رفتیم و دیدیم ملت دارن کم کم میرن سمت عراق...... 

دستفروشی کتاب دعا هم رونق داشت....... چند تا آلاچیق برای آب و دیگر امکانات هم بود........ 

 

بعد یه چند ساعت بیکاری که با کنار آبخوری برای آب خوردن تو اون هوای گرم یا رفتن به توالت، حرف زدن با دیگران همراه بود، بلاخره ساعت حدودای 11 شد....... 

 

مدیر کاروان یه جا جمعمون کرد (البته همه هم نبودن) و توضیحاتی داد: 

1- بعدحرفام برین تو اتوبوس تا دیر نشده به مرز برسیم و توضیحاتی برای جا نگذاشتن وسایل. 

2- برای ورود به عراق معطلی زیادی تو نقطه صفر مرزی داریم.  

3- توضیحاتی درباره ی موبایل و نقطه صفر مرزی و این که برید عراق سیم کارت عراقی بخرید.  

4- توی گمرک عراق یه منافق، یه آمریکایی، یه عراقی با دستگاه های مخصوصی برای عدم ورود مواد مخدر و قرص و از این جور چیزا میگردنتون.  

5- یه چند نفر رو انتخاب میکنن آمریکایی ها برای اثر انگشت و یه سری سوال در مورد ایران. 

 

6-یه سری آب دم در میدن، بگیرید که سرتون کلاه نره.  

 

7- پاسپورتاتونو تو اتوبوس میدم بهتون مواظب زدن مهر خروج از ایران و ورود به عراق باشید. 

و توضیحاتی در مورد گمرک ایران و عراق.

  

بعدم سوار اتوبوس شدیم. دم پاسگاه مذکور، یه سرباز و یه فروشنده کتاب دعا وارد شدند.  سرباز پاسپورتا و لیست رو چک کرد و مطابقت داد.

مادربزرگم داشت دنبال قرصاش می گشت که باز گم شده بود. هوا گرم بود با وجود کولر اتوبوس. 

 

بعد پاسگاه، به نقاطی رسیدیم که مدیر کاروان میگفت مدفن شهداست. ... چند نفری همون جا گوشیاشونو خاموش کردن تا گرفتار پول خفن جابجایی نشن.

 

بعدم که پیاده شدیم، ... مادربزرگم بلاخره قرصاشو پیدا کرد. بارهامونو به چند تا کارگر که چرخ داشتن دادیم. پیرمرد و پیرزن ها هم سوار چند تاشون شدن تا زودتر برسیم. 

 

بعد ورود به گمرک ایران (پاسگاه مرزی مهران)، چرخا رو با چرخای باربری خود گمرک عوض کردیم.  وایسادیم توی زیر سایه بون های گمرک ایران. 

 

حاجی شروع کرد فرازهایی از زیارت جامعه کبیره رو خوندن...... 

 

ما نفر اول لیست بودیم....... 

 

ادامه داره........ 

(متن تغییر میکنه.........)

از کرمانشاه تا مهران + مهران

خب موقع اذان شده بود اما اونجا اذانی نگفتن، نمیدونم چرا؟....... 

به پیشنهاد من که براساس فتوای بعضی از مراجع بود (میشه نماز خوند وقتی که خورشید غروب کرد// نیازی به رفتن سرخی خورشید نیست. البته بنا بر احتیاط یعنی بی خیالش باید شد.) حاج آقا بدون تحقیق اضافه و با اینکه سرخی هم رفته بود، نماز جماعت رو شروع کرد........ 

 

راستی حاجی گفته بود که دائم السفر هست پس بعد رکعت دوم نماز دومش، ملت سلام دادن و رفتن پی کارشون........  اما حاجی موند تا 4 رکعتشو بخونه........ 

نمازخونه (یا همون مسجد) کوچکی بود، کلا 5 صف بیشتر جا توش نمیشدن........ یه چند نفر  از اهل سنت هم داشتن نماز میخوندن........

اومدیم بیرون..... خانوادمون یه جا دیرتر ا بقیه جمع شدن........ و روی چمنا شام رو که جوجه کباب با ماست بود خوردیم......... 

 

اتوبوس راه افتاد........... به پیشنهاد حاجی و به خاطر شب جمعه بودن، یه چند فراز از دعای کمیل رو خوندیم و بعدشم دعای توسل رو...........   

 

همون جاها بود که مدیر کاروان کتاب سبز عراق رو بهمون داد ... یعنی همون راهنمای زائران عتبات عالیات عراق..................

 

راننده ای که تا اون موقع خیلی خوب اومده بود، توی حدودای ایلام و ساعت 1 شب با ما خداحافظی کرد و رفت خونشون....... کمک راننده پیر که بی تجربه به نظر میرسید جاش نشست....... 

 

برای عبور از مرز شدیم جزو گروه های آخر ............. در حالی که باید زودتر رد میشدیم...... 

 

حدودا ساعت 4 و نیم رسیدیم مهران............. توی مهمونخونه ی شرکت  شمسا اقامت گزیدیم........ 

بعد مشکلات توالت مهمونخونه که آبش نمیومد، نماز صبح برگزار شد......... 

بعدش ملت رفتن بخوابن........ کنار دیوار توی اتاق 6 خوابیدم...... خانمها توی اتاق 5 بودن........  

صبح ساعت 7 و نیم پاشدیم..........   

با برادرم یه گشتی توی مهمونخونه زدیم....... بعدش با پدرم یه سری تو دور و اطراف مهمونخونه زدیم....... شهر  یه کم درب و داغون به نظر میرسید ........ گرچه خونه های نوساز زیادی کمی دورتر از چشمان هر ببیننده ای قرار داشت ........   

به هر حال من که حدود 7 ساعت بیشتر تو شهر نبودم و همه ی شهر رو ندیدم نمیتونم قضاوت عادلانه ای راجع بهش داشته باشم، اما اونچه رو که دیدم میتونم بگم که (هر چند غلط) ..... اما میدونم که:

 

مهران از اون شهراست که باید بهش افتخار کنیم ...... عراق + متحداش که یکیش آمریکا بود به ایران حمله کنن؛ اما مهران بعد جنگ همچنان جزو خاک ایران بمونه........ 

 

ساعت 8 برگشتیم اتاق 6 برای صبحونه.......

 

ادامه داره........... 

(این متن تغییر میکنه.......)

صلوات یا عکس هاشمی

همین امسال با یه حاجی رفته بودیم یه اردو....  

 

حاجی داشت درباره مسابقه و این چیزا صحبت می کرد که یهو تعریف کرد: 

ما خونمون قبلانا نارمک بود (حدودای سالای 69 تا 79) ....... دو بار خونمون نیاز به آهنگری داشت.... 

بار اول پدر احمدی نژاد اومد آهنگری خونمون.............. 

 

بار دوم هم یه آهنگر سیگاری اومد خونمون........  

بهش گفتم: اگه سیگار رو ترک کنی، من بهت یه جایزه میدم.

  

آهنگره گفت: نمیخوام. 

گفتم: واسه چی؟ 

گفتش: جایزه شماها یا صلواته یا عکس آقای رفسنجانی! 

 

توی اون اردو هر وقت اسم جایزه میشد، بهش میگفتیم: حاجی عکس هاشمیه دیگه!!!  

 

کمی از صحبت های داخل اتوبوس حاجی

جاجی توی اتوبوس وقتی صحبت های مدیر کاروان تموم شد حرف هایی زد که هم جالب بود هم خنده دار: 

 

اول خودشو معرفی کرد........ 

بعد اهل ایمان، اهل ایران، اهل زیران بودن ما رو گوشزد کرد.....  

 

- حالا بگید کی دفعه ی اولشه؟ 

- کی دفعه ی دوم، سومشه؟ 

- کی دفعه ی 59 شه؟ (خودش)

 

بعدشم رسید به احکام:  

 

خب بگید نماز مسافر شکسته اس یعنی چی؟ 

- (در جواب کسی که پاسخ داد) ای بابا، آقا شما نماز صبحتونو دو رکعتی میخوندین! (خنده ی بعضیا) یه رکعتی مگه نمیشه.......... 

- حالا کجاها این نماز کامله؟ .... بگید........ مسجد پیغمبر(ص)، مسجد الحرام، مسجد کوفه، تو حرم امام حسین (علیه السلام)  اما مخیرید بین نماز کامل و شکسته........

 

-  اما کسی ثواب نماز جماعت رو ول نمیکنه بره تو حرم ثواب نماز چهار رکعتی رو ببره! میره؟ 

 

- بعدش کسی که میاد زیارت باید حقوق مردم رو پرداخت کنه... خمس و زکاتشو بده.... اگه نمیداده حالا باید بده......... 

 

- پول صدقاتتونم ندین به گداها، برای اونا یه سری 100 تومنی توی جیبتون بزارید .... برای صدقاتتون تو نجف، بدینش به کمیته ی امداد نجف..... هر جا هم اشاره کردم پول ندین که سرتون کلاه رفته......... 

 

بعدشم کتابی رو معرفی کرد برای زیارت و معرفی عراق ......... بعدم مسئول صدقات و نماینده زائر را رو تعیین کردن...... 

 

(متن تغییر میکنه..........)

تو اتوبوس از استان همدان تا کرمانشاه...

بعد از دعای توسل، یه مدتی استراحت کردیم......  

 

همون جا بود که شروع کردم با اس ام اس خداحافظی کردم...... از تهران خارج شده بودیم و حالم برگشت سرجاش!!!  

به 20، سی نفری اس ام اس فرستادم.... اس ام اسای جالبی برام فرستادن مث: 

 

- مارم دعا کن... 

- التماس دعا، امیدوارم بری دست از احمدی نژاد برداری، آدم شی. (جوابشو شب فرستادم: محمود مرینیو /// البته چند روزیه توی این شک کردم.... همون فقط دکتر بهتره....) 

- التماس دعا، هر جا هستی ما رو هم دعا کن.... 

- التماس دعا، دعا کن منو هم دوتایی بطلبه. (جواب: ازدواج کردی چرا شیرینیشو نمیدی؟) 

- سفرت بخیر اما .... تو رو دوستی خدا را ... چو به کربلا رسیدی، برسان سلام ما را. خیر پیش. خدا نگه دار. 

- یعنی داری میری بمیری. التماس دعا. 

و.... 

 

به یه ده نفری هم اس ام اس نرسید......... 

 

وقتی اتوبوس همدان رسید، مدیر کاروان گفت: ما زود رسیدیم همدان، اگه موافقید شام رو بگیریم، بعدا بخوریمش......  

پدرم و مدیر و یه نفر دیگه رفتن پایین برای اوردن شام های بسته بندی شده........ 

همون جا بود که کوچکترین عضو کاروان رو دیدم.......... امیرحسین........... 

 

.... اتوبوس دوباره راه افتاد.......... یه مدتیش خواب بودم، اون مدتیم که بیدار بودم اتوبوس ساکت بود............ 

 

بلاخره نزدیکای غروب به جایی توی استان کرمانشاه رسیدیم.... که قرار شد همون جا نماز بخونیم و شام بخوریم..............  

 

ادامه داره.... 

(متن تغییر میکنه........)

لطیفه یا لطیف نیست به من چه؟!

مسئول روابط عمومی به سردبیر مجله: آقای سردبیر بازم که این مجله پر از اشتباه چاپیه، امروز بیش از صد نفر تلفن کردند، نامه نوشتن و اعتراض کردن، اگه اجازه بدین تلفن و آدرس رو هم اشتباه چاپ کنیم!!؟. 

 

 

 

هرگونه برداشت پای خودتون.............

ملک الموت و .......

ملک الموت رفت پیش خدا ......گفت:سبحان ربی الاعلی 



یک طبیبی است در فلان کوچه.......من یکی قبض، او کند صد تا 



یا بفرما که جان او گیرم.......یا مرا خدمتی دگر فرما! 

 



 

از: نیما یوشیج (از یه مجله)
 

از: پرشین لاگ------ سال 83

از تهران تا نزدیکای همدان

بلاخره اتوبوس راه افتاد............ همون موقع ها بود که یه بسته که روش نوشته شده بود: خوتکا توسط مهماندار پخش شد که حاوی دو بیسکویت، کیک، لیوان و دستمال بود.  

  

39 نفری بودیم.......... و ما یه خانواده 5 نفره........ پدر و مادر، من و برادرم و مادربزرگمون....... 

کمی که از پایانه گذشت، مدیر کاروان پا شد و یه برگه ی حاوی توضیحات رو پخش کرد و بعد توضیحاتی در مورد عراق و سفرمون (توضیحی بر اون برگه) داد......... 

 

مثل: برنامه ی برنامه ی سفر به عراق و زمان بازگشت از اونجا، رعایت اصول بهداشتی، رعایت کردن شماره زائر در مانیفست، توجه به وضعیت عراق و مقایسه با عربستان، گمرک عراق، استفاده معنوی از سفر و.... 

که حدود یه نیم ساعتی طول کشید.............. بعد از اون روحانی کاروان که استاد دانشگاه علم و صنعت بود؛ توضیحاتی داد................. که اونم یه نیم ساعتی طول کشید...... 

 

حاجی پا شد و بعد از حمد و ثنای خدا، گفت: شما از سه جهت برترین: 1-اهل ایمانید، 2-اهل ایرانید، 3-اهل زیرانید............... 

برای اهل ایران بودن ما روایتی رو گفت که قبلا تو درس انقلاب اسلامی بهش بر خورده بودم...... 

اهل زیران بودن هم همون اهل زیارت بودنه ... 

بعدم برنامه ها رو توضیح داد........... 

 

بعد که نشست بعد کمی وقت رسیدیم به یه جایی که حدودا نزدیکای همدان بود، که براس استراحت نگه داشت ...... بعد WC و وضو و استراحت، سوار اتوبوس شدیم.....   

بلاخره راننده رو دیدیم، اخلاق خیلی خوبی داشت و با احترام برخورد میکرد...... قبل از سوار شدن ما، مداحی محمود کریمی رو گذاشته بود که وقتی یه کم جلوتر رفت تموم شد...... 

حالا حاجی شروع کرد به دعای توسل خوندن................... 

 

ادامه داره........... 

(متن تغییر میکنه.......)

 

بر فراز آسمان ایران

هواپیما چند دقیقه ای بود بر فراز آسمون جده اوج گرفته..... 

 

دانشجوها تک تک و سریع رفتن متکاها و پتوهای هواپیما رو برداشتن ... به ما سه نفری که ردیف وسط نشسته بودیم یه پتوی نارنجی کم رنگ رسید...........  

من دانشجوی فردوسی سمت راست ، دو تای دیگه دانشجوهای دانشگاه مازندران ... بغلیم مهندسی شیمی، سمت چپیم مهندسی عمران....... 

داشتیم یخ میزدیم........ 

 

از عصبی شدن یکی از کادر پرواز (پیشخدمتها، بهشون چی میگن؟) از دست یکی از بچه ها و  در اومدن  صدای رئیسشون که خودش ماجرایی بود بگذریم...................... 

 

میرسیم به این:  

 

بچه های ته هواپیما برحسب عادت مالوف که تو مدینه اومده بود شراغشون شروع کردن به فرستادن صلوات حضرت فاطمه(س):  

اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها  

که کم کم و توسط یکی دو نفر شروع میشد و همه گیر میشد...... که همه گیر شد.... 

 

بعد یه تعداد صلوات حاج غلام (معاون کاروان و مداح) شروع کرد به نوحه خوندن و ......  

من که قراره بمیرم، چرا تو کربلا نمیرم 

....

 

یا: 

یاد امام و شهدا دلو میبره کربلا 

.... 

و چند تای دیگه.... که این همراه شد با سینه زنی و جمع شدن ته هواپیما و پا کوبی همراه با سینه زنی......... 

که یکی از کادر پرواز اومد گفت: میخواین سینه بزنین، بزنین؛ پا نکوبین..... 

از حاج سعید برای شما:

گوشه ای از سخنرانی مهندس سعید قاسمی در گرامیداشت حاج احمد متوسلیان: 

 

... گلایه دیگر هم از آقای موسوی داریم. ایشان و سخنگویان‌اشان دائماً از یک طرف بر طبل خط امامی(ره) بودن می کوبیدند و از دیگر سو کمک به فلسطین و لبنان را دائماً به بهانه های مختلف تخطئه می کردند و زیر سئوال می بردند. برادر عزیز ظاهراً شما یا دچار آلزایمر شده اید و کمک های فراوان مادی و معنوی ما در زمان حیات ظاهری حضرت امام(ره) به برادران لبنانی و فلسطینی را فراموش کرده اید و یا از بیخ استحاله شده اید و منکر اصل ماجرا هستید. اگر آلزایمر گرفته اید، می توانید ریز این کمک ها را از آقای علی اکبر محتشمی پور سفیر وقت ما در سوریه بپرسید تا ایشان شما را روشن نماید و اگر هم که دچار حالت دومی‌اید که برایتان بسیار متأسفم، پس دیگر اینقدر سنگ امام را به سینه نزنید. 

 

 

بقیه شو از اینجا بخونید............