روزنوشت های مسافر شب مهتاب

روزنوشت های مسافر شب مهتاب

به آسمان که رسیدند گفتند: زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها!
روزنوشت های مسافر شب مهتاب

روزنوشت های مسافر شب مهتاب

به آسمان که رسیدند گفتند: زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها!

گزارش العربیه از دادگاه متهمان

به گزارش فارس، شبکه "العربیة " گزارش داد که "محمد علی ابطحی " عضو روحانیون مبارز اعتراف کرد، تظاهراتی که در پی اعلام نتایج انتخابات ریاست جمهوری در ایران برپا شد«اقدامی اشتباه در جهت ایجاد بی‌ثباتی در کشور» بود.  


این شبکه خبری همچنین گزارش داد که محاکمه یکصد نفر از متهمان که در تظاهرات اعتراض‌آمیز شرکت داشتند، امروز آغاز شده است.  


العربیه همچنین به نقل از ابطحی نوشت که خاتمی، میرحسین موسوی و هاشمی رفسنجانی رئیس مجمع تشخیص مصلحت نظام«قسم خورده بودند که با یکدیگر همکاری کنند» و «تقلب رمز آغاز آشوب‌ها» بود.  


این شبکه خبری در ادامه گزارش داد که ابطحی به شرکت در «تظاهرات غیرقانونی» در اعتراض به نتایج انتخابات اعتراف کرد و گفت که «موسوی شایستگی رهبری اصلاح‌طلب‌ها را ندارد» وی همچنین تأکید کرد که «خاتمی و رفسنجانی سعی داشتند از آیت‌الله خامنه‌ای انتقام بگیرند».  


العربیه سپس به واکنش اصلاح‌طلب‌ها به محاکمه ابطحی اشاره کرد و نوشت که اصلاح‌طلب‌ها در پارلمان ایران اعترافات ابطحی را در چارچوب توطئه علیه رهبران اصلاح‌طلب دانستند.  

 

 

--- 

برام فقط همون یه تیکه ی پر رنگ شده مهمه......

پایان گمرک عراق

خب بعد اون که از گیر آمریکاییا رد شدم، رفتم پیش کاروان که روی نیمکت ها نشسته بودن....... مثل اینکه همه نگران من بودن! 

 

نشستم پیش حاج آقا ......... مامور آمریکایی داشت از دخترای کاروان اثر انگشت میگرفت....... همه گفتن ترسیدیم رفتی!

 

از حاج آقا رشتشو پرسیدم، گفت: استاد برق بوده اما الان داره تفسیر نهج البلاغه درس میده! 

 

حال مادربزرگم کمی بد شد........ مامور آمریکایی رفت براش یه بطری کوچک آب اورد!  

 

چون توی آفتاب بودیم، مامور دیگه ای اومد و ما رو فرستاد زیر نیمکت های سایه بون جلویی... 

 

بلاخره کارشون تموم شد ....... (توی گمرک عراق داشتن مواد مخدر!، قرص کدئین دار بدون نسخه دکتر و روشن بودن موبایل ممنوعه) 

 

رفتیم به سمت قسمت چک کردن پاسپورتا......... یه چهار دیواری بزرگ که اولش خانمها رو توی یه اتاق میگشتن و بعدم یه قسمت که ساک ها رو میگشت.......... 

مادربزرگم که خیلی خسته شده بود روی زمین دراز کشید........ همه تقریبا گرمازده شده بودن...... 

بلاخره فرمان حرکت بر حسب شماره ی مانیفست رسید........  مهر خروج روی پاسپورتامون خورد، یه عکس هم دوباره از تک تک مون گرفته شد........ به سمت اتوبوسا حرکت کردیم............ 

 

به اتوبوس رسیدیم، چون وضعیتش خوب نبود، حاج آقا به کسی که مسئول اتوبوسا بود و میشناختش گفت یه اتوبوس بهتر بده! 

 

اونم دمش گرم رفت یه اتوبوس کولر دار که البته به پای اتوبوسای ایرانی نمی رسید بهمون داد....... 

یه سری کامیون پشت دیوار گمرک دیده میشدن که بعدا فهمیدم برای تغذیه ایرانیاس...... 

 

بلاخره بعد یه 4 ساعتی به سمت نجف اشرف به راه افتادیم....... 

 

ادامه داره.......

ای کافران - شعری از مولانا

ای عاشقان ای عاشقان من خاک را گوهر کنم  

ای مطربان ای مطربان دف شما پر زر کنم   

ای تشنگان ای تشنگان امروز سقایی کنم  

وین خاکدان خشک را جنت کنم کوثر کنم 

 

ای بی‌کسان ای بی‌کسان جاء الفرج جاء الفرج  

هر خسته غمدیده را سلطان کنم سنجر کنم  

ای کیمیا ای کیمیا در من نگر زیرا که من  

صد دیر را مسجد کنم صد دار را منبر کنم 

 

ای کافران ای کافران قفل شما را وا کنم  

زیرا که مطلق حاکمم مومن کنم کافر کنم  

ای بوالعلا ای بوالعلا مومی تو اندر کف ما  

خنجر شوی ساغر کنم ساغر شوی خنجر کنم 

 

تو نطفه بودی خون شدی وانگه چنین موزون شدی  

سوی من آ ای آدمی تا زینت نیکوتر کنم 

  

من غصه را شادی کنم گمراه را هادی کنم  

من گرگ را یوسف کنم من زهر را شکر کنم  

ای سردهان ای سردهان بگشاده‌ام زان سر دهان 

 

تا هر دهان خشک را جفت لب ساغر کنم 

 

ای گلستان ای گلستان از گلستانم گل ستان 

 

آن دم که ریحان‌هات را من جفت نیلوفر کنم  

ای آسمان ای آسمان حیرانتر از نرگس شوی  

چون خاک را عنبر کنم چون خار را عبهر کنم 

 

ای عقل کل ای عقل کل تو هر چه گفتی صادقی حاکم تویی حاتم تویی من گفت و گو کمتر کنم

 

شعری از مولانا - دیوان شمس - غزلیات

اتاق آمریکاییا تو گمرک

خب بعد اینکه وارد خاک عراق شدیم، یه جر و بحث حسابی با چرخ دارای عراقی کردیم، بعد بارامونو به اونا دادیم........ 

ذو ردیف سایه بون بود که اون یکی که سمت راست بود نیمکت هایی داشت برای ورود به عراق ........ و اون سمت چپیه واسه برگشت بود....... 

 

روی نیمکت ها نشستیم..... نظامی ای که به نظر میرسید ایرانی باشه اومد و گذرنامه های مردها رو چک کرد.......... 

توی کاروانمون فقط به من گیر داد و یکی دیگه که چون هنوز 18 سالش نشده بود و گذرنامه جداگونه نداشت، گیر بهش برطرف شد.......... 

من پشت سر مامور نظامی زیر سایه بونا راه افتادم..... رفت دم یه در که کنار سایه بونا بود و گفت پشت سر یه ایرانی دیگه وایسم و جیب هامو خالی کنم ......... در به یه ساختمون که از سطح زمین بالاتر بود ختم میشد.......... که روی پله های ورودی به در ساختمون یه نظامی آمریکایی وایساده بود........

نفر جلوییم بعد چند ثانیه از اومدن من با دستور اون نظامی که دم در وایساده بود رفت تو........ 

 

یه سرباز که فارسیش بد نبود و یه کلاه که آفتابگیر بود رو سرش بود و کمی کوتاهتر از بقیه بود، از سمت سایه بونا اومد و یه دو هزار تومنی که تو دستم بودو نشنونم داد و گفت: مال من؟ و لبخند زد......... بدم نمیومد با اون کلاهش معاوضه کنم........ 

بعد این که اون سربازه رفت تو، مامور جلوی در بهم دستور وارد شدن داد........ و منو به سمت راهروی سمت راست در ورودی که مامور دیگه ای وایساده بود راهنمایی کرد......... 

 

ماموری که اونجا وایساده بود کنارش یه میز و دو تا صندلی و بطری آب و یه چیز دیگه که یادم نمیاد چی بود داشت........... گفت: جیباتو خالی کن ..... منم که هر چی تو جیبم بود، نشونش دادم و جیبای خالیمو از تو شلوارم در اوردم و نشونش دادم ...................  

 

گفت وسایلو بزار رو صندلی جلوییو وایسا تا بگردمت (کاری که تو عراق عادیه!) 

بعدم گفت برو داخل اتاق........... از پله ها بالا رفتم و درو باز کردم........... باد سردی خورد تو صورتم............ چندین وسایل خنک کننده ی خفن تو اتاق بود............... 

4 تا میز که پشت هر کدومش یه مامور امریکایی با یه لپ تاپ نشسته بودن......... و یه صندلی جلوی میز بود......... اتاقی بدون پنجره........ چند تا مامور آمریکایی هم توی اتاق روی صندلی نشسته بودن......... و سه تا ایرانی ........... مامور آمریکایی پشت یه لپ تاپ که مال US Army یا یه همین چیزایی بود نشسته بود (یادم نمیاد پشت لپ تاپا چی نوشته بود....) 

 

روی صندلی خالی با علامت کسی روبروش خالی بود نشستم، جلوی مامور یه بطری آب و یه بطری قرمز رنگ دیده میشد....... مامور بعد نشستن من که بیشتر دلم میخواست در و دیوار رو ببینم سلام کرد و خوب جواب سلامم واجبه....... 

 

با چند تا مکالمه، با یه عکس از دو تا قرنیه و یه عکس تمام رخ گفت میتونی بری ....... من که ذلم میخواست اثر انگشتمم بگیره ناکام موندم (تو عربستانم ازم اثر انگشت نگرفتن.......)  

 

به طرف در سمت خروجی که روش خروج نوشته بودن رفتمو به کاروان ملحق شدم...... 

 

 

ادامه داره........... 

(این متن تغییر میکنه اونم با عکس........)

 

 

گمرک عراق زیر چکمه های آمریکایی ها- مرز زرباطیه

گمرک عراق که روبروی گمرک ایران (مهران) هست بهش میگن: زرباطیه 

 

اینجا یکی از سه جایی هستش که آمریکاییا رو توی این یه هفته تو عراق دیدم........ 

 

دو جای دیگه اش آمریکاییا نزدیک بغداد (میگفتن نزدیک پایگاهشون) بودن........ اونم جوری خودشون مجهز کرده بودن و با خودروهاشون رژه میرفتن که فکر میکردی الان میخوان یه جا رو بگیرن........ ملت عراقی هم یه متری باهاشون فاصله میگرفتن، به همین خاطر تو لاین روبروی ما یه ترافیک خفن درست شده بود........ همین ........ اونم نگا میکردی بهشون آمریکاییا بیشتر از عراقیا میترسیدن......... 

 

توی گمرک، زیاد کارتون وقتی مث ما باشید نباید طول بکشه، اما یه دو ساعتی تو ایران و یه یک ساعتی هم توی عراق معطل شدیم........ آمریکاییا از جوانای ایرانی، عکس و اثر انگشت و عکس قرنیه و ... میگیرن! 

 

توی گمرک تا قبل از قسمت چک کردن پاسپورتا به نظر میرسه که عراقیا دو دسته اند: یا گاری و چرخ دارن .............. یا نظامی عراقین ....... البته آمریکا کمک یار دیگه ای هم دارن که اون اعضای مجاهدین یا همون منافقین خودمونن............  

 

یه کانکس هم دارن که پسرا رو میبرن توش ازشون اثر انگشت و قرنیه میگیرن... 

برای دخترا هم مامور آمریکایی یا ایرانی زیر سایه بون اثر انگشت میگیره............. 

 

البته آمریکاییا مهربونن به جوونا یه جور نوشابه ی قرمز رنگ میدن که البته ملت فقط واسه رد نکردن دست از اونا میگیرن.......... 

  

راستی یه برج دیده بانی مقابل برج دیده بانی ایران بود که نفهمیدم توش عراقی بود یا آمریکایی!!! که با یه پارچه یا هر چیز دیگه رو به ایرانش حداقل پوشیده شده بود........ 

 

صف برای ورود به عراق

اگر از دردسرای پشت ساختمون گمرک که رو به عراق بود بگذریم (هر که پر طاووس خواهد جور هندوستان کشد) ............. میرسیم به خروج واقعی از ایران........ 

 

پشت یه در بر حسب شماره صف کشیدیم، در به دیوار اداره که مرز هم بود نزدیک بود........ یه در به همراه یه سازه فلزی و یه سقف که متصل میشد به سایه بونا ......  که مردها از داخلش رد میشدن......... و خانمها از کنارش..... روبروشم (داخل عراق) چرخداران عراقی و سربازان آب پوش ایستاده بودن....  

 

چون اولای لیست بودم رفتم داخل سازه (کانکس مانند)، که یه پنجره ی بدون شیشه و یه نیمکت داشت ....... یکی از افراد پلیس گذرنامه داخلش روی نیمکت طویلی (طویل بود دیگه! البته ازنظر من) نشسته بود، به همراه یه لیوان و یه بطری آب ............ 

 

مادربزرگم هم روی نیمکت نشست.......... یکی که عراقیا رو دید رو به به جمع گفت: همینا 8 سال با ایران جنگیدن.......... یکیم گفت: اینا باهاشون، نصف دنیا بود و آخرم نتونستن کاری کنن..... 

 

بلاخره اجازه دادن بریم داخل خاک عراق....... ساک سیاه رنگمو برداشتم و بلاخره یه قدم به نجف و کربلا نزدکتر شدم.......... 

 

....... 

ادامه داره..............

جوابی بر یه جواب قدیمی / کربلا رو عشقه

بسیجی عاشق (کربلاست)  و کربلا را تو مپندار که شهری است درمیان شهرها ونامی است در میان نام ها. نهُ کربلا حرم حق است و هیچ کس را جز یاران امام حسین (ع) راهی به سوی حقیقت نیست کربلا ما را نیز در خیل کربلاییان بپذیر ما میاییم تا بر خاک تو بوسه زنیم و آنگاه روانه دیار عشق شویم.(شهید آوینی) 

 

 

اینو سال 82 گذاشته بودم توی وبلاگم....... یکی از دوستان اون وری اعتراضی کرده بودن که فعلا کربلاتون دست آمریکاست و زیر چکمه های اونا، یه سری بد و بیراهم نثارم کرده بود که یادم نمیاد دقیقا چی بود............ 

 

بی خیال متن شهید آوینی بشیم که خیلیا از امروزیا کارشونو پیش آوینی شروع کردن و مدیون آوینی هستن ..... (راستی اون بسیجی اولشم که برداریم کار درست میشه، کی از کربلا بدش میاد و عاشقش نیس؟ شما؟)

 

 

 توی نظرشون گفته بودن، کربلاتون دست آمریکاییاس و از این جور چیزا و نوبت شمام میشه! ........ من که تو کربلا هیچ آمریکایی و اشغالگری رو ندیدم........ کل ایست های بازرسی که دست عراقیا بود......... در ضمن سامرا رو هم که تعدادی به آمریکا فروخته بودن، دولت عراق پسش گرفته بود....... دیگه چی میخواین؟ 

جاء الحق و ................ 

نجف و کربلا را انگار عراق و ایران اداره میکنند تا عراق یا آمریکا......... 

همه رو هم میشه مدیون اونی بود که چندین ساله حتی از خونه ش برای زیارت حرم امیرالمومنین(ع) خارج نشده............. 

شما بی خیال شید......

 از این خوشم اومد.....: 

...........اگه می بینی از احمدی نژاد طرفداری میکنم چون واقعا مظلوم واقع شده. در ضمن موسوی را چه کسانی حمایت میکنند؟ اکثرا واخورده های اجتماع هستند، شما هنوز تو دنیا نبودی؛ که ما همراه انقلاب بودیم و هستیم و نمی گذاریم به دست نامردها بیفتد............ 

 

اینو از یه جایی کپیدم که اگه آدرس بدم میرم قاتی باقالیا!!!!! البته برام فرقی نداره که طرف الان نظرش چیه؟ (اون نقطه ها کار منه که نشون بدم سر و ته داشته که زدمش...... بی خیال)

 

 

وطن یعنی پذیرایی از افغان (ایرادی از یه مخالف از همون جاها): 

خب، مشکل دوستان همینه دیگه........ یه سریاشون به خاطر افغان های مهاجر خودشونو میکشن و یه جلسه رو به هم میزنن ... یه سریشونم میرن افغان های مهاجر رو این جوری میکشن!؟ .... بی خیال

 

سفرنامه نویسی رو عشقه!

دوست عزیز وقت رفتنه! حاضری؟

(الانه چند نفر پیدا میشن میگن: خدایی که زندگی آفرید چرا مرگ؟ ..... اینا نخونن.......)

 

 

ساعتی را تصور می کنم که عزرائیل میاد پیشمو، می گه: "پاشو! وقت رفتنه."  

گمرک مهران - پشت مرز عراق

و........... گمرک مرزی ایران (مهران) 

 

هوا خیلی گرم بودش..... روی در و دیوار قسمت مرکزی گمرک توصیه های بهداشتی نوشته شده.... مثل: 

- در جاهای خیلی شلوغ رفت و آمد نکنید... 

- اگر حتی تا یک هفته پس از مراجعت از عراق دارای علائمی مانند: شوزش چشم، اسهال و... بودید، به مراکز بهداشتی مراجعه کنید.... 

 

هوا گرم بود...... از همون جا میشد عراق رو دید .... پرچم های ایران و عراق یکی در میان دیده میشدن، البته به جز یه جا که دو تا پرچم ایران کنار هم بودن.... 

 

یه سگ پشت فنس ها بیرون از گمرک تو خاک ایران رفت به سمت کانکسی رفت که سرباز (یا هر کس دیگری که توش بود) ترسوندش و سگه هم فرار کرد.... 

 

پرندگانی زیر سایه بون پرواز میکردن........... خوش به حالشون که میتونستن بدون هیچ ترسی برن اون ور......... 

 

یه زوج جوون هیچی نشده (از یه کاروان دیگه) دعواشون شد و صداشون واسه چند ثانیه ای بالا رفت..... 

 

چند تا پاترول اداره گمرک به سرعت وارد گمرک شدن و کنار ساختمون اصلی نگه داشتن..... 

اما ما همچنان وایساده بودیم......... تا اینکه مدیر خواست مرتب وایسیم سر جاهامون تا بریم داخل.......... 

 

مادربزرگم روی گاری گمرک نشست..... ساک ها رو مرتب کردیم .... 5 تا بطری آب رو هم سرجاشون جوری قرار دادیم تا نیفتن..... (هر نفر یه بطری آب سهم میبرد...) 

 

رفتیم داخل، بهتر از بیرون بود........ اول چک کردن ساک ها و .......... و بعدشم چک کردن گذرنامه ها و مهر کردنشون......... 

کامپیوتره به خروج من گیر داد.......... چون هنوز دانشجو ام......... که اونم با مراجعه به رئیس اون قسمت حل شد... 

خوب گیر الکی باید رفع بشه......... چون اجازه ی خروج داشتم... به یکی هم که سنش کمتر از سربازی بود گیر داده بود......... 

گذرنامه رو مهر کرد........ 

 

یه مدتی پشت درب خروج از ساختمون وایسادیم تا محوطه ی بیرون (که جزو ایران بود) خلوتتر بشه........ کسی میرفت بیرون حق ورود نداشت.....

 

بلاخره رفتیم تو محوطه.......... که شامل دو قسمت بود که با یه دیوار از هم جدا میشدن،که هر دوشون شامل سایه بون و آبخوری بودن........ اونی که واردش شدیم یه نمازخونه و تعدادی دستشویی داشت به علاوه قسمت خروج از ایران و قسمت چرخ ها..... قسمت اون وری مال ورود به ایران بود که آبخوری هاش خنک تر بود ن......... 

 

یه سه، چهار ساعتی پشت مرز عراق موندیم........  

 

به این فکر میکردم که کاش اونجا یه سالن داشت تا اینقدر ملت از گرما نمیپختن..... البته میگن وضعش از پارسال بهتر شده........ 

 

یا این که مسئولای کشور هم این همه پشت مرز میمونن......... 

 

نماز ظهر و عصرم رو روی خاک های قسمت ورود به ایران خوندم......... سیل جمعیت توی نمازخونه بود که تنها فرقش با بقیه ی قسمت ها این بود که با فنس جدا شده بود و موکتی (یا فرش دقیقا یادم نمیاد) هم داشت.......  

 

ادامه داره........ 

(متن تغییر میکنه...........)