روزنوشت های مسافر شب مهتاب

به آسمان که رسیدند گفتند: زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها!

روزنوشت های مسافر شب مهتاب

به آسمان که رسیدند گفتند: زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها!

دنیای خیال

قبل ترها عاشق کتاب خوندن بودم، الان هم هستم اما وقتم کمتر هستش، یا شاید هم این کتاب های داستان آموزش زبان نمیزارن!!! در این جا فهرستی از چند تا از کتاب هایی  رو که خوندم، می نویسم. فهرست خلاصه کتاب های مذهبی باشه برای بعد!


1-ورق پاره های زندان - بزرگ علوی

داستانی است از مبارزان قبل از انقلاب... روزی که خواندمش به دوستی گفتم نویسنده اش شیعه بود و وصیت کرد که در قبرستان شیعیان برن دفنش کنند. ازش گیله مرد رو هم خوندم، البته نه اون که تو کتاب های درسی بودش!


2-چشمهایش - بزرگ علوی

وقتی چشم های دختری استاد بزرگ نقاشی را محسور می کند!


3-دختر رعیت - محمود اعتمادزاده

داستان دختری رعیت و خانه اربابی در رشت است که با قیام جنگل و میرزا کوچک خان گره می خورد. قبل از خوندنش  از میرزا کوچک خان هیچی نمی دونستم. (امروز سالروز شهادت میرزا هم هستش)


4-پاییز آن سال ها - مریم عرفانیان

داستان هایی از دفاع مقدس


5-آنا هنوز هم می خندد - اکبر صحرایی

هر کدامش یه داستان کوتاه هست، اما اگر حال خواندن کل کتاب را داشته باشید، داستانی بلند را می بینید...


6-سفر به گرای 270 درجه - احمد دهقان

نمی دونم چرا تلخ بودش!!! این همه آدم دوستش داشتن اما من نه!!!


7-کیمیاگر - پائلو کوئیلو

سال اول دانشگاه خوندمش، براساس شعری از مولوی هستش!


8-روی ماه خداوند را ببوس - مصطفی مستور

از وقتی پیداش کردم تا به حال چندین بار خوندمش، مخصوصا جایی که علت خودکشی دکتر مشخص میشه، وقتی دکتر به انتهای شک می رسه...


9-فرانکشتاین - مری شلی

برای این نخوندمش که ازش لذت ببرم، خوندم که بفهمم یه مخلوق دست بشر چطور عصیان می کنه...


10-کمدی شیطانی - میثاق امیرفجر

نمایشنامه با سه داستان متفاوت، داستان هایی مربوط به قبل از انقلاب


11-شخصیت های گمشده - گابریل گارسیا مارکز

یه ربط هایی به صد سال تنهایی داره ...صد سال تنهایی رو هم خوندم.


12-شطرنج با ماشین قیامت - حبیب احمدزاده

هنوزم که هنوزه از ابتکارش توی جنگ خوشم میاد، حال عراقیا رو گرفتش..


13-سه دختر گل فروش - مجید قیصری

زیبا بودش...


14-تدفین مادربزرگ - گابریل گارسیا مارکز

خوشم نیومد، چون الان هیچی ازش یادم نیست!!! همچین با مادربزرگ های کتاب های مارکز حال نمی کنم، ازشون می ترسم!


15-من او- ناصر امیرخانی

روزی داشتم تلویزیون می دیدم، توی برنامه ای رامبد جوان گفت این کتاب رو خونده، فکر نمی کردم بخونمش و ازش لذت ببرم ... من عشق فعف، ثم مات، مات شهیدا ...

علی، درویش، مهتاب...

همین کتاب باعث شد، باقی کتاب های امیرخانی رو بخونم!


16-ارمیا - ناصر امیرخانی

می تونم هنوز هم صحنه های کتاب رو تصور کنم ...


17-بیوتن - رضا امیرخانی

این بار ارمیای رزمنده تو منهتن نیویورک ...


18-قیدار - رضا امیرخانی

در برهوت نامردی، مردی به نام قیدار وجود دارد که دست می گیرد...


19-ناصر ارمنی - رضا امیرخانی

چند داستان کوتاه.

ناصر خان توی محله ارمنی ها زندگی می کرد، هر کاری کرد نگن بهش ناصر ارمنی نشد ...از به رو هم از رضا امیرخانی خوندم.


20-غیر قابل چاپ - سید مهدی شجاعی

غیر قابل چاپ، غیر قابل چاپه! طنز تلخ


21-رزیتا خاتون - سید مهدی شجاعی

طنز است که دردسرساز شدش برای نویسنده


22-آیینه‌زار - سید مهدی شجاعی

داستان طنز کوتاه - هنوز هم یادم است که معلم گفته بود معنی "اوصیکم بتقوی الله و نظم امرکم" را بنویسید اما یک دانش آموز بیشتر درست ننوشته بود...


23-طوفان دیگری در راه است - سید مهدی شجاعی

من رو با اون زن رو به رو نکن - گوینده از زبان زنی که بدنام می فهمد که چه بر سر پسرش آمده و کجاست! پسری که از قبل از انقلاب ندیده...


24-کشتی پهلو گرفته - سید مهدی شجاعی

مردمی که به سوی افتاب کلوخ پرتاب می کنند، ,لایق ظلمت اند...


25-پدر، عشق، پسر - سید مهدی شجاعی


26-سانتاماریا - سید مهدی شجاعی

نمایشنامه


27-قلعه حیوانات - جرج ارول

همه با هم برابرند اما برخی برابرترند.


1984-28 - جرج ارول

پاد آرمانشهر کمونیستی - هر مبارزه ای در این پاد آرمانشهر محکوم است به شکست، هر کسی از وحشتناک ترین اتاق دنیا می ترسد: اتاق 101


29-به یاد کاتالونیا - جرج ارول

خاطره هایی از جنگ های چریکی در جنگ داخلی اسپانیا، جرج ارول انگلیسی هم علیه فاشیست های اسپانیایی می جنگیده!


30-عشق سال های وبا - گابریل گارسیا مارکز

مرد وبا گرفته چطوری بعد از این همه سال نمرد، خدا فقط می دونه!


31-ناتور دشت - جی دی سالینجر

داستان پسری در مرکز درمانی از اتفاقات سه روز پرسه زدن در خیابان های نیویورک از ترس خانواده و رسیدن خبر اخراجش از مدرسه به خانه...ناتور به معنی نگهبان هستش.


32-خانواده تیبو - روژه مارتن دوگار - رمان چهار جلدی

داستان، ژاک و دانیل دو همکلاسی  که یکی کاتولیک و دیگری پروتستان است، از قبل از جنگ جهانی اول تا پایان جنگ جهانی اول

ژاک از خانواده برژوا و کاتولیک، عاشق ژنی، خواهر دانیل است. ژاک از پدر خانواده فرار می کند و در سوئیس به سوسیالیست ها می پیوندد و در جنگ جهانی اول، مخالف جنگ است. این نوشته من رو هم ببیند:از ژنی فونتانن تا حرمسرای قاجار!!!

این رو هم ببینید: چند سال قبل، از یک نویسنده ى قوىِ فرانسوى رمانى خواندم به نام «خانواده ى تیبو». البته آن نویسنده، معروف نیست؛ اما این رمان خیلى قوى است.معمولاً رمان هاى بزرگ و قوىِ فرانسوى ها و روس ها و دیگر کشورهایى که رمان هاى بزرگ از آن جاها منتشر شده، تصویر هنرمندانه ى واقعیت هاى زندگى است. شما کتابهاى بالزاک یا ویکتورهوگو یا نویسندگان روسى را ببینید؛ اینها تصویر هنرمندانه یى است از واقعیت هایى که در متن جامعه جریان دارد. این کتاب هم همین طور است. در آن جا، مجموعه هاى چپ و سوسیالیست در فرانسه و آلمان و اتریش و سوئیس چقدر تلاش کردند براى این که بتوانند جلوى جنگ جهانى اول را - که استشمام مى کردند جنگى دارد راه مى افتد - بگیرند؛ اما نتوانستند و همه ى این تلاش ها هدر رفت. تلاش آنها براى ایجاد حاکمیت سوسیالیستى بود. بعد از اندکى، این حاکمیت در روسیه ى تزارى به وجود آمد؛ آن هم شد یک تجربه ى ناموفق دیگر براى این حرکت غربى. تجربه ى شوروى هم تجربه ى غربى هاست؛ متعلق به شرق نیست. درست است که در بلوک بندى مى گفتند شرق و غرب، اما آن هم متعلق به اروپاست؛ آن هم برآمده ى از افکار اروپایى ها و از تفکر مارکس و انگلس است؛ یعنى یک تجربه ى ناموفق.


33-استخوان خوک و دست های جزامی - مصطفی مستور

تا حالا استخوان خوک رو توی دست های جزامی دیدید؟ (به خدا سوگند که دنیای شما نزد من، پست تر و حقیرتر است  از استخوان خوکی در دست های جزامی.)


34-لیدی ال - رومن گاری

داستان دختری که آرناشیست شد ...


35-نامیرا - صادق کرمیار

خرده روایت هایی از کسانی که پشت امامشان را خالی کردند...


36-صورت های کاغذی - راشل آندرسون

باز هم جنگ جهانی اما این بار از دید بچه ها


37-بچه های ایستگاه - حمید نوایی لواسانی

دفاع مقدس، محاصره خرمشهر از دید بچه ها


38-کاپوچینو در رام الله - سعاد امیری

خاطراتی از یک فلسطینی در مواجهه با اشغالگران


39-مردی در تبعید ابدی - نادر ابراهیمی

صدر المتالهین از کودکی تا در غرق شدن در فلسفه ...


40-یک قصه معمولی و قدیمی در باب جنایت - نادر ابراهیمی

چه کسی پسر کوچک خانواده را کشت؟


41-من گنجشک نیستم - مصطفی مستور

کوهی، دانیال، من ...


42-چند روایت معتبر - مصطفی مستور

توی یکی از این خونه ها، دل یکی آتیش گرفته ...


43-تهران در بعد از ظهر - مصطفی مستور

چند داستان کوتاه


44-مکان های عمومی - نادر ابراهیمی

چند داستان کوتاه


45-کوری - روژه ساراماگو

وقتی همه کوری سفید می گیرند و فقط یک زن می بیند ...


46-بینایی - روژه ساراماگو

ادامه داستان شخصیت های کوری در شهری که مردم فقط رای سفید می دهند.


47-رویای نیمه شب - مظفر سالاری

داستان عاشقانه در حله در حکومتی ناصبی و ضد شیعه (رویایی در نیمه شب)


48-مادام بوواری - گوستا فلوبر

صحنه هایش را می شود تک به تک تصور کرد ...


49-مدیر مدرسه - جلال آل احمد

زیباست


50-پیرمرد و دریا - ارنست همینگوی

پیرمرد به دنبال ماهی و در دریا سرگردان


51-موش ها و آدم ها - جان استاین بک

دو نفر با آرزوهای بلند، فراری می شوند


52-شازده کوچولو - آنتوان دوسنت اگزوپری


53-بلندی ها بادگیر - امیلی برونته

تنها داستان بلند امیلی برونته از خواهران برونته


54-مسخ - فرانتس کافکا

پشت بندش مقاله ای درباره مسخ خوندم...


55-بوف کور - صادق هدایت

و حقیقت بوف کور، محمدرضا سرشار - ناشر: کانون اندیشه جوان


56-فارسی شکر است - محمدعلی جمالزاده


57-فیلمنامه فرزند خاک - محمدرضا گوهری


58-زن زیادی - جلال آل احمد


59-سه تار - جلال آل احمد


60- جلد چهارم مجموعه "دونده مازگرد" اثر جیمز دشنر

انگلیسی - فیلمش ساخته نشده!!


61-امیر ارسلان نامدار - میرزا محمدعلی نقیب الممالک، نقال ناصرالدین شاه

یکی جمع آوریش کرده بود، خدا پدرشو بیامرزه، فهمیدم داستان چیه!!!


62- حماسه گیلگمش - حماسه یونانی

دوره دبیرستان خوندمش ...


پ.ن.1: یه چند تا کتاب رو یادم رفته بود بنویسم، واقعا دوست داشتنی هستن:

63- گوژپشت نوتردام-ویکتور هوگو: عاشق قسمتی هستم که زن، دختر خودش رو بعد سال ها پیدا می کنه اما دیگه دیر شده. اقتباس های سینمایی هیچ کدومش به زیبایی خود کتاب نیستن.

64-سیاحت شرق-آیت الله آقا نجفی قوچانی: باید بره جزء کتاب های مذهبی، اما چون زندگی نامه ست این جا میارمش. قسمت هایی از کتاب رو دوره راهنمایی خوندم، کتابش خیلی طولانی بود.

65-دو جلد از رمان نبرد با شیاطین - اثر دارن شان و دو جلد از کتای های ار-ال-استاین: واسه ترس ماجرا! اینا رو همین چند وقت پیش خوندم!

66-بینوایان-ویکتور هوگو: این رو خیلی سال قبل خوندم، شاید اوائل دوره راهنمایی. سریالش رو هم دوست داشتم.

67-معماهای بیوه مردان سیاه پوش-ایزاک آسیموف: هر داستان یک معما!، ترجمه فارسیشو  توی یکی از برنامه های اندرویدی خوندم. آسیموف رو توی ده سالگی به نجوم می شناختم!

68-مرد نامرئی - جرج اچ ولز: شاید سن من از 14 سال بیشتر نبوده که این رو خوندم!

69-بیست هزار فرسنگ زیر دریا - ژول ورن: باز هم فکر کنم سنم زیر 16 سال بوده که خوندمش.

کتاب های نثر فیه ما فیه، قابوس نامه، افسانه های مشرق زمین، افسانه مغرب زمین و ... که توی کودکی م خوندم و هنوزم توی کتابخونه مون هستش!

 

پ.ن.2: بد نیست یادی از مرحوم امیرحسین فردی هم بکنم، من از وقتی خوندن و نوشتن یاد گرفتم، سه شنبه ها کیهان بچه ها می خریدم، تا حدود ده سالگی م. خدا رحمتش کنه.


پ.ن.3: اللهم عجل لولیک الفرج


وقتی که پشت سر علمداری نبودن ...

از مادربزرگم شنیده بودم که سال هایی بوده که حتی نون خالی هم توی روستا پیدا نمیشد که بخوریم، غارتگرهایی مثل حسین کاشی، به روستا حمله می کردن و مردم توی قلعه پنهان می شدن، کسی هم نبود که ازشون دفاع کنه غیر از خودشون. دیشب با دوستم برای تماشای فیلم "یتیم خانه ایران" ساخته "ابوالقاسم طالبی" به سینما رفتم و قطعه ای حذف شده از تاریخ رو دیدم...



فیلم همون بود که قدیمی های روستا برام تعریف کرده بودن اما این بار تهران و رشت. اگر "در چشم باد" رو دیده باشید، توی قسمتی از سریال، به قحطی اشاره می کنه وقتی قوای انگلیس ایران رو اشغال می کنن و "حسنی حسینی قشنگه" و نوچه هاش، به خاطر نون تولید شده از کاه شکایت می کنن...

«یتیم‌خانه ایران» داستان سالارخان (علیرام نورایی)، یکی از یاران میرزا کوچک خان جنگلی هستش که به دست انگلیسی ها اسیر میشه اما می تونه فرار کنه اما روی چشم ستوان انگلیسی یادگاری میزاره. سالارخان، بعد از فوت پدرش، مسئول اداره یتیم خونه ای میشه. در این زمان قحطی در زمان اشغال ایران به دست قوای بیگانه روس و انگلیس رخ میده و میلیون ها ایرانی بر اثر وبا و قطحی میمیرن.


یه قسمت از فیلم برام جالب بودش: توی صحنه ای یه خبرنگار ایرانی وضع ایران رو با انگلستان مقایسه می کنه و از خبرنگاری انگلیسی می پرسه چرا ما اینطور هستیم؟خبرنگار انگلیسی میگه شما لیاقت ندارید! توی صد سال اخیر پشت تمام لیدرهاتون رو خالی کردید اما ما پشت سر لیدرمون هستیم.

در قسمت دیگری از فیلم زنی به سفیر انگلیس میگه اگر ما علمدار داشتیم، انگلیس نمی تونست ما رو خفت کنه. 


شاهکارموسیقی فیلم هم، صدای "پرواز همای" بود، ببینید:





پ.ن.1: میرزا کوچک خان جنگلی، از قومی بود که بی غیرتی مسخره میشن، اما نگاه کنید وقتی قحطی میشه میرزا به هفتصد نفر غذا میده. اما در سراسر ایران، عده ای غذای مردم رو احتکار می کنن، عده ای چشمشون رو روی اشغالگرهای انگلیسی میبندن و ازشون تعریف می کنن، شاه برای تفریح به فرنگ میره و عده ای یاغی میشن و به روستاها حمله می کنن. حالا، بی غیرت کی بوده؟


پ.ن.2: یکی از معدود فیلم هایی بود که هم بغضم گرفت، هم حالم بد شد، هم خندیدم ... سالن سینما هم برخلاف تبلیغات، توی سرمای زیر صفر تهران، پر بودش.


پ.ن.3: پنجم آذر سالروز تشکیل بسیج، گرامی باد.


پ.ن.4: اللهم عجل لولیک الفرج


عاقبت - مرد و زن


اواخر دی ماه بود که به اصفهان رسیدند، داخل شهر که شدند خیالشان کاملا راحت شد که کسی دنبالشان نیست. از رشت که راه افتاده بودند، می‌ترسیدند کسی جلوی‌شان را بگیرد، مرد را بکشد و زن و دختر را بفرستد خانه پدرش یا دزدی به پولشان طمع کند! البته شانس آورده بودند که چند سال قبل‌تر حسین کاشی کشته بود و دزدان به آن صورت وجود نداشتند. ترس‌شان از نیروهای دولتی بیشتر بود. آذر ماه میرزا کشته شده بود و دنبال باقی مبارزین بودند. باید زودتر جایی می‌رفتند که دست کسی بهشان نرسد.

چند نفری بودند که راه افتاده بودند اما در قزوین از هم جدا شدند. هوا سرد و برفی بود. همین برف بود که کار میرزا را یکسره کرده بود و مطمئنا به آن‌ها هم رحم نمی‌کرد. تا رسیدن به اراک چند روزی بود که آفتاب رو ندیده بودند. نگران دخترشان هم بودند که در آن سرما چطور می‌خواهد طاقت بیاورد.

دو سالی می‌شد که ازدواج کرده بودند، خانواده‌‌ دختر مدت‌ها مخالف بودند، تا این که بلاخره روزی از خر شیطان آمدند پایین، اما پدر دختر گفته بود که او را به خاطر ازدواج با یک مبارز از ارث محروم می‌کند. خانواده‌ش از پولدارها بودند و تحمل مخالفت نداشتند. وقتی میرزا به قدرت رسید، خانواده‌اش جایی پنهان شده بودند و کسی از جای‌شان خبر نداشت. در این مدت، دختر به خانه خود رفته بود و طلا و جواهراتش را برداشته بود.

وقتی که قوای دولتی به گیلان آمدند، خانواده‌ش از مخفی‌گاه بیرون آمدند. دختر از طریق هاجر -دختر رعیتشان- فهمید که خانواده‌ش برای زنده برگرداندش و بردن سر شوهرش جایزه گذاشته‌اند! گریه کرده بود، می‌دانست وقتی به زور به خانه برگردد، توسط پدرش شکنجه می‌شود. دیده بود که پدرش چه طور با رعیت‌هاشون رفتار می‌کند.

پسر در اصفهان، آشنایی داشت به نام کربلایی استاد محمود. از اراک به سمت اصفهان رفتند. وقت ظهر به اصفهان رسیدند و بدون معطلی رفته بودند بازار دم حجره استاد محمود.

استاد محمود که داشت به حساب و کتاب مغازه‌اش می‌رسید، دید مرد و زنی بچه بغل وارد مغازه شدند و ازش خواستند که خصوصی باهاش صحبت کنند. محمود به مرد دقیق‌ نگاه کرد، چهر‌ه‌اش آشنا بود اما نمی‌دانست کیست. مرد با وی نسبت فامیلی دوری داشت و چند باری هم اصفهان آمده بود. حاج محمود با شنیدن نام مرد، شوکه شد، سریع پا شد و او سلام و احوالپرسی کرد و داد زد که شاگردش چای بیاورد. زن و مرد شرح‌حالشان را برای حاج محمود تعریف کردند. حاج محمود که نگران اون دو نفر شده بود حجره‌اش را بست و زن و مرد را به خانه‌اش برد.

دو هفته اول به استراحت گذشت. زن استاد محمود از هیچ کمکی دریغ نکرد. دو هفته بعد آمدنشان به اصفهان، برای مرد کاری در نجاری پیدا شد. برای بیرون رفتن از خانه استاد محمود باید نام‌ زن و مرد عوض ‌می‌شد. مرد شد علی آقا، زن طوبی خانم و دخترشان زینب. فامیلی‌شان هم شد اصفهانی. شناسنامه جدید از طریق آشناهای حاج محمود گرفته شد.

با این که اصفهان امن بود اما باز هم از خانواده دختر می‌ترسیدند. خرداد ماه به مرد که همه فن حریف بود و پول زیادی با خود داشت، پیشنهاد شد که به روستایی پرجمعیت بروند و کاری برای خودش دست و پا کند. روستا در حاشیه کویر بود، گرم و خشک. با این که برای‌شان سخت بود اما فکر هیچ کس به این نمی‌رسید که در دهاتی بین راه یزد و اصفهان، این دو نفر زندگی کنند! روحانی روستا، با استاد محمود آشنا بود و می‌توانست کار آن دو را راه بیندازد. حاج محمود نامه‌ای برایش فرستاد و بعد چند روزی نامه‌ای بهش رسید که روحانی روستا خانه‌ای را برای این دو نفر خریده. همچنین نوشته بود که نگران خان روستا نباشند که خان روستا، مرد عادل و پاکی است و زیاد با حکومت مرکزی همراه نیست.

صبح یک روز اردیبهشتی بود که سه نفری همراه با یک راه بلد به سمت راه روستا راه افتادند. علی و طوبی فکرش را هم نمی‌کردند که رفتن به این سفر، از تحمل سرما و برف سفر قبلی هم سخت‌تر باشد. گرما، احتمال حمله اشرار و پستی و بلندی‌ها جانشان را به لب رسانده بود. علاوه بر این به سفر با شتر نیز عادت نداشتند.

پس از دو روز سفر بی استراحت، به روستا رسیدند. بی هیچ معطلی به سمت حاج شیخ حسن -روحانی روستا- رفتند. شیخ حسن که خستگی را در چهره‌شان دید، آن‌ها  را مهمان خانه خود کرد. پس از استراحت، علی و طوبی همراه با خانواده شیخ به خانه خود رفتند. خانه در نزدیکی امامزاده روستا، مسجد و نخلستان و در همان کوچه شیخ بود و همسایه کناری‌شان شاهرخ -داماد شیخ- و لیلا بود.

روستایی‌ها نمی‌دانستند که دو همسایه جدیدشان چه کسانی هستند و چرا لهجه غریبی دارند، اما با آن‌ دو مثل خودشان رفتار می‌کردند. خان روستا که کدخدا هم بود، با آن دو مهربان بود، مخصوصا که پول زیادی هم داشتند. تک کسی که در روستا، زیاد از آن دو خوشش نمی‌آمد، قلی بود که اکثر روستایی‌ها فکر می‌کردند با جن‌ها در ارتباط هستش. همه روستا از قلی می‌ترسیدند. حتی توی سال‌های دزدی و غارت، دزدها جرات پا گذاشتن به خونه‌ش را نداشتند!

 

ادامه دارد.

 

پ.ن.1: ادامه داستان قبل (یه صبح سرد) هستش ...


پ.ن.2: بیشتر از این نوشته بودم، اما کوتاهش کردم. قسمتی از ته متن رو هم حذف کردم. خوشحال میشم نظرتون رو بدونم.


پ.ن.3:اللهم عجل لولیک الفرج