ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
شاهرخ بعد از نماز به فکر فرو رفت ...
چند روز قبل شاهرخ که تاجر بودش با کاروان بزرگ و مال التجاره زیاد، برای خرید و فروش رفته بود تهران. شش روزی توی راه بودش تا به تهران برسه.
شاهرخ از بیست و دو سالگی و از وقتی با لیلا ازدواج کرده بود، شغلش رو عوض کرده بود و شده بود تاجر. قبل از آن همه کارها را امتحان کرده بود و توی آنها تقریبا موفق هم بود، از کشاورزی و دامداری گرفته تا نجاری و تجارت و جنگجویی. ده ساله بود که مدتی قبل از حمله نائبان کاشان به روستایشان، یاد گرفت چطور با تیر و کمان و تفنگهای قدیمی کار کند. یاغیها که حمله میکردند همه چیز را می بردند، مردم هم کاری جز مخفی شدن در قلعه قدیمی و بلندباروی روستا و تیراندازی از بالای آن نمیتوانستند بکنند.
شاهرخ سواد خواندن و نوشتن هم داشت، توی مکتب از همه سرتر بود. اگر دلش پیش لیلا دختر شیخ حسن –یکی از روحانیون روستا- نبود، حتما مانند تعدادی از دوستانش میرفت یکی از مدارس تهران یا قم.
پدر شاهرخ که تاجر ادویه بود و توانایی شاهرخ را در تجارت دیده بود، به عنوان هدیه ازدواجش، مقداری از مال التجارهاش را به فرزند بزرگش داد. بعد از عروسی، کاروانش را دوباره راه انداخت و با لیلا سفری به کربلا و نجف رفته بودند....
اوائل پاییز سال 1314 بود، با این که چند سالی میشد که خبری از نائبان کاشان و حسین کاشی و دیگر یاغیها نبود ولی باز هم نمیشد به امنیت راهها اعتماد کرد. شاهرخ همیشه کسری از اموالش را توی مقصد بین فقرا خیرات میکرد تا بیمهای باشه برای بقیه اموالش.
هر بار که به تهران میومد، همه چیز تغییر کرده. اما اینبار و بعد از گذشت 6 ماه، چهره شهر و مردم شهر کلا تغییر کرده بود. نگاهی به مردم، ذهنش را به کشتار مسجد گوهرشاد برد. یادش آمد دو سه نفری از مردم شهر هم تو گوهرشاد کشته بودند. توی همین افکار بود که نفهمید چطور به بازار رسیده.
ادامه دارد...
پ.ن.1:درگذشت دکتر باستانی پاریزی، شهادت علی خلیلی (طلبه شهید امر به معروف و نهی از منکر) و شهادت جمشید دانایی فر (مرزبان کشته شده به دست جیش الظلم) را تسلیت میگم.
پ.ن.2: داستان رو مدتهاست توی ذهنم دارم اما می خواستم شرایط اون روزگار را بنویسم. به همین خاطر فاصله زیاد شد.
پ.ن.3: اللهم عجل لولیک الفرج
اواخر دی ماه بود که به اصفهان رسیدند، داخل شهر که شدند خیالشان کاملا راحت شد که کسی دنبالشان نیست. از رشت که راه افتاده بودند، میترسیدند کسی جلویشان را بگیرد، مرد را بکشد و زن و دختر را بفرستد خانه پدرش یا دزدی به پولشان طمع کند! البته شانس آورده بودند که چند سال قبلتر حسین کاشی کشته بود و دزدان به آن صورت وجود نداشتند. ترسشان از نیروهای دولتی بیشتر بود. آذر ماه میرزا کشته شده بود و دنبال باقی مبارزین بودند. باید زودتر جایی میرفتند که دست کسی بهشان نرسد.
چند نفری بودند که راه افتاده بودند اما در قزوین از هم جدا شدند. هوا سرد و برفی بود. همین برف بود که کار میرزا را یکسره کرده بود و مطمئنا به آنها هم رحم نمیکرد. تا رسیدن به اراک چند روزی بود که آفتاب رو ندیده بودند. نگران دخترشان هم بودند که در آن سرما چطور میخواهد طاقت بیاورد.
دو سالی میشد که ازدواج کرده بودند، خانواده دختر مدتها مخالف بودند، تا این که بلاخره روزی از خر شیطان آمدند پایین، اما پدر دختر گفته بود که او را به خاطر ازدواج با یک مبارز از ارث محروم میکند. خانوادهش از پولدارها بودند و تحمل مخالفت نداشتند. وقتی میرزا به قدرت رسید، خانوادهاش جایی پنهان شده بودند و کسی از جایشان خبر نداشت. در این مدت، دختر به خانه خود رفته بود و طلا و جواهراتش را برداشته بود.
وقتی که قوای دولتی به گیلان آمدند، خانوادهش از مخفیگاه بیرون آمدند. دختر از طریق هاجر -دختر رعیتشان- فهمید که خانوادهش برای زنده برگرداندش و بردن سر شوهرش جایزه گذاشتهاند! گریه کرده بود، میدانست وقتی به زور به خانه برگردد، توسط پدرش شکنجه میشود. دیده بود که پدرش چه طور با رعیتهاشون رفتار میکند.
پسر در اصفهان، آشنایی داشت به نام کربلایی استاد محمود. از اراک به سمت اصفهان رفتند. وقت ظهر به اصفهان رسیدند و بدون معطلی رفته بودند بازار دم حجره استاد محمود.
استاد محمود که داشت به حساب و کتاب مغازهاش میرسید، دید مرد و زنی بچه بغل وارد مغازه شدند و ازش خواستند که خصوصی باهاش صحبت کنند. محمود به مرد دقیق نگاه کرد، چهرهاش آشنا بود اما نمیدانست کیست. مرد با وی نسبت فامیلی دوری داشت و چند باری هم اصفهان آمده بود. حاج محمود با شنیدن نام مرد، شوکه شد، سریع پا شد و او سلام و احوالپرسی کرد و داد زد که شاگردش چای بیاورد. زن و مرد شرححالشان را برای حاج محمود تعریف کردند. حاج محمود که نگران اون دو نفر شده بود حجرهاش را بست و زن و مرد را به خانهاش برد.
دو هفته اول به استراحت گذشت. زن استاد محمود از هیچ کمکی دریغ نکرد. دو هفته بعد آمدنشان به اصفهان، برای مرد کاری در نجاری پیدا شد. برای بیرون رفتن از خانه استاد محمود باید نام زن و مرد عوض میشد. مرد شد علی آقا، زن طوبی خانم و دخترشان زینب. فامیلیشان هم شد اصفهانی. شناسنامه جدید از طریق آشناهای حاج محمود گرفته شد.
با این که اصفهان امن بود اما باز هم از خانواده دختر میترسیدند. خرداد ماه به مرد که همه فن حریف بود و پول زیادی با خود داشت، پیشنهاد شد که به روستایی پرجمعیت بروند و کاری برای خودش دست و پا کند. روستا در حاشیه کویر بود، گرم و خشک. با این که برایشان سخت بود اما فکر هیچ کس به این نمیرسید که در دهاتی بین راه یزد و اصفهان، این دو نفر زندگی کنند! روحانی روستا، با استاد محمود آشنا بود و میتوانست کار آن دو را راه بیندازد. حاج محمود نامهای برایش فرستاد و بعد چند روزی نامهای بهش رسید که روحانی روستا خانهای را برای این دو نفر خریده. همچنین نوشته بود که نگران خان روستا نباشند که خان روستا، مرد عادل و پاکی است و زیاد با حکومت مرکزی همراه نیست.
صبح یک روز اردیبهشتی بود که سه نفری همراه با یک راه بلد به سمت راه روستا راه افتادند. علی و طوبی فکرش را هم نمیکردند که رفتن به این سفر، از تحمل سرما و برف سفر قبلی هم سختتر باشد. گرما، احتمال حمله اشرار و پستی و بلندیها جانشان را به لب رسانده بود. علاوه بر این به سفر با شتر نیز عادت نداشتند.
پس از دو روز سفر بی استراحت، به روستا رسیدند. بی هیچ معطلی به سمت حاج شیخ حسن -روحانی روستا- رفتند. شیخ حسن که خستگی را در چهرهشان دید، آنها را مهمان خانه خود کرد. پس از استراحت، علی و طوبی همراه با خانواده شیخ به خانه خود رفتند. خانه در نزدیکی امامزاده روستا، مسجد و نخلستان و در همان کوچه شیخ بود و همسایه کناریشان شاهرخ -داماد شیخ- و لیلا بود.
روستاییها نمیدانستند که دو همسایه جدیدشان چه کسانی هستند و چرا لهجه غریبی دارند، اما با آن دو مثل خودشان رفتار میکردند. خان روستا که کدخدا هم بود، با آن دو مهربان بود، مخصوصا که پول زیادی هم داشتند. تک کسی که در روستا، زیاد از آن دو خوشش نمیآمد، قلی بود که اکثر روستاییها فکر میکردند با جنها در ارتباط هستش. همه روستا از قلی میترسیدند. حتی توی سالهای دزدی و غارت، دزدها جرات پا گذاشتن به خونهش را نداشتند!
ادامه دارد.
پ.ن.1: ادامه داستان قبل (یه صبح سرد) هستش ...
پ.ن.2: بیشتر از این نوشته بودم، اما کوتاهش کردم. قسمتی از ته متن رو هم حذف کردم. خوشحال میشم نظرتون رو بدونم.
پ.ن.3:اللهم عجل لولیک الفرج