روزنوشت های مسافر شب مهتاب

به آسمان که رسیدند گفتند: زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها!

روزنوشت های مسافر شب مهتاب

به آسمان که رسیدند گفتند: زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها!

یک تکه کتاب

آدم اگر کتابی را خوانده باشد که دیگر به دردش نمی‌خورد. اگر هم تا به حال نخوانده که پس معلوم است اصلاً به دردش نمی‌خورده؛ وگرنه تا به حال می‌خوانده ...


آبنبات هل دار اثر مهرداد صدقی (کلیک کنید)



گزینه ب

توی زندگی همه حوادثی پیش میاد که زندگی رو باید به قبل و بعد از اون تقسیم بندی کرد. وقتی یکی از این اتفاقات برای شریل سندبرگ یکی از مدیران فیس بوک  رخ داد و همسرش، دیو، رو در مکزیک از دست داد، با کمک آدام گرانت استاد روانشناسی دانشگاه وارتون کتابی نوشت تا بقیه کمک کرده باشه.


قسمت هایی از این کتاب رو از بریده های نرم افزار طاقچه براتون میارم:

-همه بارها و بارها به من گفته‌اند تنها نیستی و ما کنارت هستیم. همه ما به هم نیاز داریم اما در آخر تنها کسی که می‌تواند زندگیم را رو به جلو حرکت دهد، تنها کسی که می‌تواند یک زندگی جدید برای بچه‌هایم بسازد فقط خودم هستم.


-نوشتن، برای سلامتی فرد هم منافعی دارد و باعث عملکرد بهتر کبد و واکنش‌های آنتی بادی قوی‌تر می‌شود. حتی نوشتن چند سطر هم می‌تواند تاثیرات خودش را بگذارد.


-این جمله را به خودتان بگویید: «در مورد تمام نگرانی‌هات فکر کن، ولی با صدای بلند در موردش جار نزن".


-همانطور که مارتین لوتر کینگ گفت: «اجازه ندهید هیچ کس شما را به اندازه‌ای پایین بکشد که از آنها متنفر شوید.»


-جمله مشهور نیچه در مورد نیرو و استقامت شخصی را به یاد آورید: «چیزی که مرا نمی‌کشد، قوی‌ترم می‌کند!»


-"کسی که یک چرایی برای زندگی خود دارد، می‌تواند هر نوع چگونگی را تحمل کند".


-نوشتن تجربیات مثبت آن هم فقط برای سه روز خلق و خوی مردم را بهتر می‌کند و برای سه ماه آنها را از مراجعه به مراکز درمانی بی نیاز می‌کند.


ین شعر (یک شعر در آیین یهود) مربوط به رویای راه رفتن با خدا در کنار ساحل است. قصه گو مشاهده می‌کند که همیشه در ساحل دو رد پا وجود دارد به جز زمان‌های «ترس، غم و اندوه و یا شکست» که یک رد پا دیده می‌شود. قصه گو با احساسی پر از بی پناهی و نومیدی، رو به خدا کرده و می‌گوید «چرا دقیقا وقتی بیش از همیشه به تو نیاز داشته‌ام، در کنارم نبودی؟!» خداوند به او پاسخ می‌دهد: «مواقعی که تو در زندگیت فقط یک رد پا می‌دیدی، بخاطر این بود که من تو را حمل می‌کردم!»


پ.ن.1: کتاب رو از طاقچه (اینجا) - فیدیبو (اینجا / خلاصه کتاب) - کتاب راه (اینجا) بخونید و از نوار (اینجا) بشنوید.


پ.ن.2: اللهم عجل لولیک الفرج


برداشت آزاد

در انگلستان چون جامعه مطبوعاتش متمرکزتر است، بنابراین مردم را آسانتر از سایر جاها می توان فریب داد.


جرج اورول - نبردکاتالونیا  - فصل 5 - صفحه 83


پ.ن.1: سال ها پیش وقتی نبرد کاتالونیا رو می خوندم این متن رو روی یه برگه کاغذ کاهی نوشتم، برداشت هر کسی می تونه نسبت به این متن هر چیزی باشه ولی جرج اورول خودش اهل انگلستان هس.


پ.ن.2: این کتاب با نام درود بر کاتالونیا هم چاپ شده ...


شهر بدون انار

"تهران روستای بزرگی در حوالی شهر ری بود که باغ‌ها و درختان میوه فراوان داشت. ساکنان آن در سرداب‌هایی زندگی می‌کردند که به لانهٔ مورچگان می‌مانست. میوه‌هایشان نیکو و فراوان بود و به ویژه اناری داشت که در هیچ یک از شهرها نظیرش یافت نمی‌شد." ... قریه ای که از دوران قاجاریه پایتخت سیاسی، فرهنگی، دانشگاهی، اقتصادی، جمعیتی و ... ایران شده. شهری وارونه که معلوم نیست که در کنار آتشفشان خاموش، گسل های غیر فعال و گسست ها چه طور می خواد دووم بیاره!

بلاخره وقت کردم و "رهش" رو خوندم. وقتی که داشتم کتاب رو می خوندم به شخصیت هایی برخوردم که از دل کتاب های دیگه اومده بودن اما اسمشون عوض شده بود: درویش "من او" شده ارمیای رزمنده چوپان به دل کوه زده، خشی "بیوتن" شده فروزنده، گاورمنت باقی کتاب ها شده بودند علا معاون شهردار منطقه یک و شهردار، و عمله دولت هم شده اند چند کارگر شهرداری. سوزی "بیوتن" هم به نوعی در درون مایه زن های داستان هست. همه شخصیت ها هستند همه حتی بعضی از شخصیت های جانستان کابلستان!!! جملات هم همان جملات راویان و شخصیت های قبلی هستند.

فقط این بار "لیا" به فکر خودش هستش، به فکر کاری که به خاطر بیماری سل کودکان فرزندش از دست داده وگرنه اگر ایلیا بیمار نبود او هم مث بچه پولدار همسایه رو به رویی شون توی مهد کودک بود و مادرش در شرکت خودش اتود می زد! لیا اگر به فکر شهرسازی است، به خاطر اینه که دیگه نور آینه پدرش از کوه به خونه شون نمیرسه و دیگه نور حرم شاه عبدالعظیم رو نمی بینه! دیگه سنگی که پدرش رویش در مسیر  کوه می نشست، نیست، چرا که به خاطر بعضیا، علا خرابش کرده است!  این بار دیگه خبری از انسان بامرام"قیدار" نیستش که وقتی ببینیش باید تا دور شدنش در افق، دست روی سینه بزارید.

البته موافقم با ایلیا که از بالای آسمان دود آلود، شهری بدون انار را با شماره یک ش خیس کرد!!!  البته نه روی روزنامه یک مرد که دنبال آگهی خانه یا کار می گردد، شاید باید جاهای دیگری می ریخت!!!

در کل این کتاب انتظاراتم را برآورده نکرد، به نظرم در برابر قیدار و بیوتن و ارمیا، رمان زیاد پر باری نبودش!


رهش رو خوندم و بعد خوندن گذاشتم کنار ارمیا و بیوتن. تا اگر کسی روزی خواست بفهمه این ارمیا کیه، راه دوری نره و رزمنده عاشق آمریکا رفته را راحت  پیدا کنه... شایدم اگر بیوتن رو خوند و فکر کرد ارمیا اعدام شده، توی کتاب بغلی پیداش کنه اما این بار با "لیا" که از مردش و شهرش رهیده!!! شایدم توی کتاب های کناری ش که در آینده اضافه شه، ارمیا باز هم مثل شرلوک هلمز برگرده!

پ.ن.1: جمله ابتدای متن، جمله ای از مستند تهران انار ندارد هستش، اما با جملاتی با فعل گذشته!
پ.ن.2: ماه رمضان، ماه خدا، مبارک ...
پ.ن.3: اللهم عجل لولیک الفرج

این روزا ...

زیاد اهل سریال دیدن نیستم، از چند سال پیش تقریبا هیچ سریالی رو به جز مجموعه پایتخت، در چشم باد، ساخت ایران و اتفاقات عجیب (stranger things) ندیدم. نمی دونم چرا بعد از اتمام هر مجموعه، حس عجیبی دارم مثل یه نگرانی که بعدش چی میشه! (معمولا فیلم سینمایی می بینم، یه سیاهه از فیلم هایی که دیدم بعدا می نویسم)
پس سریال های نوروزی و ماه رمضونی و ماه محرمی و نود قسمتی و... چند سال گذشته مثل ستایش، کیمیا، شوق پرواز، آنام،  گسل، لیسانسه ها، دیوار به دیوار، هشت بهشت و ... رو اصلا ندیدم. مجموعه های خارجی هم که بماند.

با این وجود این روزا نمی دونم چی شدش که این دو تا مجموعه رو می بینم:
اولی" آسمان همیشه ابری نیست" رو بعد تقریبا 8 سال از ساختش دارم می بینم. اونم شاید به خاطر این که وسط بالا پایین کردن شبکه ها، یهویی صدای "محسن یگانه" رو شنیدم و نشستم از قسمت اول دیدمش... شاید تقریبا از این مجموعه فقط صدای محسن یگانه رو شنیده بودم تا امروز!!! تا اینجاش جالب بودش. همه یه جوری مشکل دارن....

دومی، فصل چهارم مسابقه "فرمانده" که این روزا پنج شنبه ها از شبکه افق داره پخش میشه که تا اینجاش خیلی جالب بود. مخصوصا مقایسه خط مرزی ایران و پاکستان که یه طرفش خشک و بیابونی و یه طرفش سرسبز بودش..

پ.ن.1: این روزا دارم کتاب "امام علی (ع) صدای عدالت انسانی" اثر جرج جرداق رو می خونم...

پ.ن.2: اللهم عجل لولیک الفرج

کتاب خونی اتوبوسی

این نوشته از سال پیش رفته بود توی بایگانی ها و نمی دونم چرا منتشرش نکردم؟


یه سری کتاب توی این چند روزه خوندم که این جا معرفیشون می کنم...


1- پرچم های سیاه از جابی واریک با ترجمه دکتر احمد عزتی پور

پرچم های سیاه به کارنامه سیاه زرقاوی از جوانی در زندان تا لحظه مرگ به دست نیروهای آمریکایی، می پردازه. همون کسی که دستش به خون آیت الله حکیم در نجف، عزادارن حسینی در کربلا آلوده است و دستور انفجار حرم های سامرا رو داده.

به نظرم آمریکایی هادنبال خودش بودند که بکشنش، اما باید بیشتر دنبال دوستان عرب خودشون  می بودن که پول به این گروه ها می رسونن.


2- قمارباز از داستایفسکی با ترجمه جلال آل احمد

داستان معلم زبانی از روسیه که معلم سرخانه یک ژنرال روسی در یکی از شهرهای روسیه هستش که توی قمار بی نهایت غرق میشه...


3- من تروریست نیستم اما یکبار توی فیلمی نقش اش را بازی کردم از ماز (مازیار) جبرانی

داستان زندگی مازیار جبرانی کمدین  ایرانی اهل آمریکا و رفتار آمریکایی ها با یه ایرانی مهاجر، یه چند تا کلیپ ازش توی این مدت دیدم.


4- دموکراسی یا دموقراضه از سید مهدی شجاعی

پادشاهی 25 پسر داشت و موقع مرگ وصیت کرد که مردم با انتخابات جانشین بعد از خودش رو به مدت 2 سال انتخاب کنن... مردم خوشحال شدند که حق انتخاب دارند، اما غافل از این که وضع قراره بدتر بشه.


پ.ن.1: کتاب خوندن توی اتوبوس هم برای خودش ماجرایی داره، اونم اینه که اصلا حواست به هیچی نیس!!! نمی دونم چرا این پست رو منتشر نکرده بودم؟ ولی فکر کنم با پست قبلیش در مورد کتاب خونی هام از بچگی م زیاد فاصله نداشته!

به دنبال شقایق ها

دارم کتابی رو می خونم به نام تفحص از حمید داوود آبادی. خاطرات افرادی هستش که با دست خالی برای پیدا کردن شهدا و برگردوندن پیکر اون ها به خانواده ها، بعد از پایان جنگ به مناطق مختلف از کردستان عراق تا خوزستان رو زیر پا گذاشتن.

خوندن این کتاب باعث میشه به فکر فرو برید که یه رزمنده با چهارده کیلو بار همراه چطور چهارده کیلومتر مسیر رملی و چهار کیلومتر میدان مین گذاری شده  رو در شب پیاده رفته تا تازه به منطقه درگیری برسه... کاری که برای خیلی ها نشدنیه...


پ.ن.۱: قبل از این فیلمنامه فرزند خاک رو خوندم که بعضی از شهدایی که توی کردستان شهید شدن و موندن چطور پیدا شدن. فیلمش رو ندیدم ولی فیلمنامه ش جالب بود.


پ.ن.۲: اللهم عجل لولیک الفرج

درباره همسایه

(قاضی افغان) خطاب به منشی داد می زند: "بنویس! مجازات مقرر شده برای دزدها آن است که دستشان قطع شود." به پیرمرد اشاره می کند، "کسی که متهم است از مکان مقدس (حرم شاه دو شمشیره ولی) کبوتر دزیده، باید هر دو دستش قطع شود." پیرمرد هراسان دهان باز می کند و زبانش بند می آید. کبوتر که از شانه اش بلند شده بود روی میز قاضی می نشیند. منشی به طرف قاضی می رود و در گوشش پچ پچ می کند: "قاضی جسارتا اجازه بدهید یادآوری کنم که طبق قوانین شریعت بریدن دست کسی که چیز بی صاحبی را از مکانی عمومی بدزدد، شایسته مجازات نیست."

-"به چه دلیل؟" 

-"قاضی صاحب، از امام علی پرسیدند مجازات قطع دست برای کسی که حیوانی بی صاحب را از مکانی عمومی بدزدد، مناسب است و حضرتشان در پاسخ جواب منفی دادند."

-"می خواهی درس شریعت به من بدهی؟"

-"استغفرالله من فقط یادآوری می کنم. قاضی بسیار محترم."

-"در این صورت من هم یک چیز را به تو یادآوری می کنم: اینجا قاضی منم و من حکم کرده ام که دست های این مرد قطع شود."

لعنت به داستایوسکی اثر عتیق رحیمی - ترجمه مهدی غبرائی


وقتی پدر در سال 1933 به دنیا آمد و ظاهر شاه دوران حکومت 44 ساله اش را بر افغانستان آغاز کرد، دو برادر از یکی از خانواده های ثروتمند و خوش آوازه ی کابل سوار اتومبیل فورد رودستر پدرشان شدند. آن ها که نشئه ی حشیش و از شراب فرانسوی مست بودند، یک زن و شوهر هزاره را در جاده پغمان زیر گرفته و کشتند. پلیس، دو جوان نادم و کودک پنج ساله ی زوج متوفی را نزد پدربزرگم که قاضی سرشناس و آبرومندی بود، آورد. پس از شنیدن اظهارات دو برادر و التماس و لابه ی پدرشان برای بخشش، پدربزرگم به دو جوان دستور داد فورا به قندهار بروند و برای مدت یک سال، در ارتش نام نویسی کنند. با وجودی که خانواده شان به نحوی موفق شده بودند برای شان معافیت از خدمت بگیرند.... و در مورد کودک یتیم، پدربزرگم او را در خانه خود پذیرفت و به خدمتکاران دیگر گفت که به او آموزش بدهند، اما با مهربانی. آن پسر، علی بود.

بادبادک باز اثر خالد حسینی - ترجمه غلامرضا اسکندری


گریه ام گرفته است. اشک روی گونه هام روان شده است. چه تفاوتی هست بین این دختر هشت ماهه با این چشمان مورب و لی جی من؟ جز یک مرز موهوم ... اگر پسرم علی جای او بود چه؟ اشک می ریزم برای این بلاکش هندوکش و تخیل می کنم مسیر زیستن او را تا کلان شدن ...

جانستان کابلستان اثر رضا امیرخانی


پ.ن.1: سه کتاب درباره همسایه به زور جدا شده خوندم توی چند ماه گذشته. می خواستم توی این روزا  از قسمت های دیگه ای از این کتاب ها بنویسم، اما این قسمت ها توی ذهنم بیشتر موندن و جذاب ترن.


پ.ن.2: یه تا کتاب از سپوژمی زریاب نویسنده افغان به نام دشت قابیل رو گذاشتم برای خوندن تو آینده.


پ.ن.3: اللهم عجل لولیک الفرج

خاطرات روزهای رفته

یه کتابی هس به نام "نامزد خوشگل من" اثر "حمید داوود آبادی".... چند وقت پیش خوندمش.



روایت هایی کوتاه از هشت سال جنگ، عملیات مرصاد، شیمیایی و جانبازان و مظلومیت شهید آوینی توی کتاب وجود داره.


پ.ن.1: یه چند روزی هستش که سرم خیلی شلوغه و بنده خدایی یه آیدی تلگرام برام گذاشته که باهاش تماس بگیرم. اما متاسفانه آیدی ارسالی وجود نداشتش و من خیلی سرم شلوغ بودش. لطفا یه راه ارتباطی دیگه برام بفرسته، در اسرع وقت باهاش تماس میگیرم.


پ.ن.2: به خاطر این که سرم شلوغه و درحال رفت  و آمدم، فقط نوشته های وبلاگ هایی که بهم سر زدن رو خوندم، در اولین فرصت برای همه شون نظر مینویسم.


پ.ن.3: اللهم عجل لولیک الفرج

داستان زندگی خیلی ها

چند وقت پیش کتاب فعلا خوبم اثر گری دی اشمیت رو توی نرم افزارطاقچه خوندم، کتاب از زبان نوجوانی به داگلاس هستش  که در خانواده ای متشکل از پدر خلافکار، مادر مهربان و دو برادر بزرگ تر یکی معلول در اثر جنگ ویتنام و دیگری خلافکار زندگی می کنه. کتاب با نقل مکان این خانواده به شهر دیگری شروع میشه و مشکلات این نوجوان رو بیان می کنه. کتاب، داستان کنار اومدن و جنگیدن با شرایطه،با این که زبان یه نوجوان آمریکاییه اما مگه همه جا قضیه نیست، بخونیدش...


قسمت هایی از کتاب:


- می دانید چه حالی دارد که توی شب بدوید، در حالی که بچه ای توی بغلتان است که گریه می کند، اما نمی تواند گریه کند چون نمی تواند نفس بکشد و می دوید و می دوید و نمی دانید این عرق شماست یا او و وحشت زده به شما خیره شده و به شما باوردارد اما شما به خودتان باور ندارید.


-یادتان هست بهتان گفتم وقتی همه چیز خوب پیش می رود، معمولا معنی اش این است که اتفاق بدی خواهد افتاد؟ حقیقت دارد از مرغ دریایی پشت سیاه بپرسید.


- (در نقاشی) مردی ویتنامی، پیر و خسته، مرده. با چشم های باز و بدنی کج و کوله که روی زمین افتاده بود. پشت سرش دختر جوانی دستش را به طرف او دراز کرده بود. اما دستش هیچ وقت به او نرسیده بود.


-(برای آقای فریس، معلم مدرسه) تعریف کردم که پدرم شب تولد دوازده سالگی ام برگشت خانه و چونی با ارنی اکو بود دیر رسید و جشن تمام شده بود. گفتم وقتی مادرم این را به او گفت، صدایش چطوری بود. پدرم با دهانی که بو می داد آمد توی اتاقم و گفت به عنوان کادوی تولد می رویم جایی و باید لباس بپوشم، که گفتم لازم نیست و او هم کتکم زد و گفت بهتر است چیزی نگویم که مرا از کنار مادرم کشید و برد و مادرم لبخند نمی زد .... (بعد از پایان صحبت) آقای فریس تمام مدت چیزی نگفت ... داشت گریه می کرد، دروغ نمی گویم، گریه می کرد.


پ.ن.1: به توصیه و با تقلید از مترسنج اینطور معرفی کتاب رو نوشتم....


پ.ن.2: اللهم عجل لولیک الفرج