روزنوشت های مسافر شب مهتاب

روزنوشت های مسافر شب مهتاب

به آسمان که رسیدند گفتند: زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها!
روزنوشت های مسافر شب مهتاب

روزنوشت های مسافر شب مهتاب

به آسمان که رسیدند گفتند: زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها!

یار مهربان

امروز روز کتاب و کتابخونی بودش، این رو که شنیدم رفتم به کودکی هام، بچه که بودم مادرم به زور از توی کتابفروشیا می کشیدم بیرون!!!  اولین چیزایی که خوندم، کیهان بچه ها بودش، بعدتر مجله پوپک اومدش. یادم میاد از بس سه شنبه ها کیهان بچه ها و پوپک گرفته بودم که از روی هم گذاشتنشون، هم قد خودم شده بودن!!! بعدتر کتابای ایزاک آسیموف هم اومدن توی خونه مون ...

روز کتاب من رو برد چندین سال پیش...


مرتبط نوشت: یه خاطره از دیروز


پ.ن.1: شهادت امام حسن عسکری (علیه السلام) تسلیت .... اللهم عجل لولیک الفرج

پیش مقدمه یه شروع

بچه که بودم یادم میاد که نقاشی زیاد بلد نبودم! فوقش چند تا درخت و گل و حیوون و دار و درخت می کشیدم! بد نبودن!!!


اما از وقتی یاد گرفتم بخونم و بنویسم، هم داستان و کتاب خوندم، هم نوشتم! برای خودم دفتر داشتم که توش داستان می نوشتم... هر شب یه چیز می نوشتم و به پدم نشون میدادم و پدرم هم نقدم می کرد هم تشویقم به نوشتن.

یادش به خیر هر هفته سه شنبه ها، کیهان بچه ها می گرفتم و می خوندم، اما هیچ وقت داستانامو براش نفرستادم!!! (خدا مرحوم امیر حسین فردی رو غریق رحمت کنه)


بزرگتر که شدم، اونقدر کار سرم ریخت که فراموش کردم باید بخونم و بنویسم. خوندن برام هنوز هم یه سرگرمیه ... اما نوشتن رو از یاد بردم! 3 سال قبل با خوندن کتاب سرلوحه های رضا امیرخانی تصمیم گرفتم، دوباره بنویسم. اما باز هم درس مانع شد... تا الان.


دوباره تصمیم دارم بنویسم، اما نه روی کاغذ، توی وبنوشتم. اونقد داستان راست و دروغ بلدم و خوندم که بتونم یه چی از خودم بنویسم ... یه داستان بی پایان و فعلا بدون اسم.


امیدوارم کسی بخونه و نقدم کنه.



پ.ن.1: اللهم عجل لولیک الفرج