روزنوشت های مسافر شب مهتاب

روزنوشت های مسافر شب مهتاب

به آسمان که رسیدند گفتند: زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها!
روزنوشت های مسافر شب مهتاب

روزنوشت های مسافر شب مهتاب

به آسمان که رسیدند گفتند: زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها!

روز سوم

خرمشهر از همان آغاز خونین شهر شده بود.....

آنان در غربت جنگیدند و با مظلومیت به شهادت رسیدند و پیکرهایشان زیر شنی تانک های شیطان تکه تکه شد وبه آب وباد وخاک وآتش پیوست…اما راز خون آشکار شد…راز خون را جز شهدا در نمی یابند.. گردش خون در رگ های زندگی شیرین است اما ریختن آن در پای محبوب شیرین تر…و نگو شیرین تر بگو بسیار بسیار شیرین تر



پ.ن.1: خرمشهرها در پیش است، اما نه با کسانی که باعث شدند، افراد بسیاری بیکار بمونن و بیکار بشن و ... 


پ.ن.2:  سلام بر امام مهدى آن کسى که خداى عز و جل به امتها وعده داده که عقاید مختلف مردم را به وجود او جمع کند و خلق را از تفرقه برهاند.  (زیارت امام عصر (عج))

امروز

1- یکی از وبلاگ ها متنی نوشته بود که منو یاد دست نوشته هام انداخت. دوباره می خوام روزانه هامو بنویسم، بعضیا رو منتشر می کنم، بعضیام می مونن تو آرشیو تا وقتی که بلاگ اسکای هستش...


2-امروز داشتم توی  پیوندهای وبلاگ می چرخیدم. دیدم خیلی از لینک هایی که دادم یا از سال 95 به بعد به روز نکردن یا خیلی از وبلاگ ها حذف شدن. واقعا جالبه مث که فقط خودم موندم :(

یکی دو تا وبلاگ همچنان فعال بودن که بهشون سر می زنم. وبلاگای حذفی رو پاک کردم و چند وبلاگی که الان بهشون سر می زنم رو هم اضافه کردن بهشون.

یه تغییراتی هم توی قالب دادم...


3- داشتم به داستانم فکر می کردم و چیزهایی که توی بایگانی هستن و فکرهایی که داشتم برای ادامه داستان که یاد کتاب شاه مات یوستین گردر افتادم. راوی از مردی می نویسه که زندگی یه نفر به اسم پانینا مانینا رو میگه که توی سیرک کار می کنه و دختر رئیس سیرک هستش اما پدرش اون رو نمی شناسه، داستان به شکل های مختلف و با ماجراها و روایت های مختلفی تعریف میشه.

این شد که تصمیم گرفتم که متنم رو یه کم تغییر بدم و اصلاح کنم و داستان رو یه جور دیگه هم پیش ببرم. فعلا تا جایی که منتشر کردم رو گذاشتم توی یه صفحه دیگه...تا خدا چی بخواد.


4- توی این دعاهای ماه رمضان امروز،دوتا کلمه رو همه جا دیدم: "کریم الصفح" ... کسی که می بخشه و یادشم نمیاد که تو خطایی کردی.


عاقبت - تصمیم

پیش نوشت 1: این متن رو تیر سال 93 نوشتم و در ادامه داستانی هستش که توی ذهنم بود و داشتم توی این وبلاگ منتشرش می کردم. این که چرا اون موقع و با وجود چند نفر خواننده، منتشرش نکردم نمی دونم. شاید قصد داشتم تغییراتی توی متن ها بدم و دوباره منتشرشون کنم. حالا بعد از مدت ها بدون هیچ تغییری منتشرش می کنم، شاید قسمتهای بعدی که تایپ کردم و دارن خاک می خورن رو هم منتشر کردم...

پیش نوشت 2: برای خوندن اول ماجرا:
شاهرخ بعد از این که برگشته بود شهرش، به خاطر پیشنهادی که بهش شده بود، اکثر اوقات توی فکر بود تا اواخر پاییز به کسی چیزی نگفته بود، رفتارش هم عوض شده بود، همین توی خودش بودن باعث شده بود که حرف پشت سرش زیاد بشه، هر کسی چیزی می گفت و فکری می کرد.
روزها که می آمد و می گذشت شاهرخ توی مغازه اش، می نشست تا شب و فکر می کرد، کسانی که از بازار رد می شدن و شاهرخ رو توی فکر می دیدند، تعجب می کردند.
ماه رمضان اوائل دی ماه تمام شده بود، بعد عید فطر شاهرخ، بدون لیلا رفته بود تهران، به اسم تجارت اما برای مشورت. این وسط اما پولی از خان نگرفته بود! خان هم فکر می کرد خبری هست.
 اوائل دی ماه 1314 و بعد عید فطر رفته بود تهران، تا علاوه بر تجارت با چند نفری مشورت کنه. خیلی ها بهش گفته بودند که کار رو قبول کنه و کنارش می تونه تجارتش رو ادامه بده و دین خودش رو داشته باشه. چند نفری هم بهش گفتند که به تو چه ربطی دارد که دولت چه رفتاری داره، تو کار خودت رو انجام می دی و پولت رو میگیری ...
می خواست قبول نکنه ولی وقتی شب شد و زرق و برق تهران رو دید و با جایی که زندگی می کرد مقایسه کرد،تصمیم گرفت که کار پیشنهادی رو قبول کنه. خودش هم فکرشو نمی کرد که این طوری تصمیم بگیره. به خاطر این که ادیب به جای فروردین، آخر دی ماه برمی گشت تهران، طاقت نیاورد و به چند نفری سپرد که هر چه سریع تر خانه ای برایش دست و پا کنن.
14 دی شاهرخ راه افتاد تا خبر کار جدیدش رو به لیلا بده و دست اون ها رو بگیره و بیاره تهران. چند روز بعد که شاهرخ داشت به خونه اش نزدیک می شد، اخبار زیادی در راه بودن....

پ.ن.1: بنده خدایی که نمی دونم کی بودش نوشته بود که: می نویسم پس هستم ...

پ.ن.2: فردا سالروز فوت مهران دوستی، مجری رادیو هستش، کسی که با این که ندیدمش ولی صداش توی رادیو جوان همیشه دوست داشتنی و گرم بودش.

پ.ن.3: سلام بر مهدی که انسانیت چشم به راه او دوخته و عدل فراگیر در انتظار قیام او نشسته (مفاتیح الجنان / زیارت حضرت حجت .عج.)

عصر یه روز ابری

این متن رو هفتم شهریور 94 نوشتم و با تغییراتی منتشرش می کنم. 

اونقدر که یه روز ابری و بعد کار روزانه طولانی باعث میشه که دلم بخواد برم بیرون و تنهایی خیابونا قدم بزنم و فکر کنم، هیچ چیز دیگه ای نمی تونه این حس رو برام به وجود بیاره! این روزا، به خیلی چیزها فکر می کنم، اونقدر که توی اتوبوس بعضی اوقات نگاه می کنم و می بینم دارم به آخر خط می رسم و هنوزم چیزهایی هستش که بهش فکر نکردم!!!

از سر کار بر می گردم خونه، نمی خوام سوار اتوبوس بشم. می خوام یه کم پیاده روی کنم. که توی هوای ابری با کمی باد یاد دوست هایی می افتم که این روزا زیاد نمی بینمشون، این قدر توی فکرم که اگر کسی از منو ببینه و منو صدا هم بزنه، نمی فهمم!!!

نمی دونم اولین باری که قدیمی ترین دوستم رو دیدم کی بود، احتمالا توی کوچه عمو بودش، داشت با پسردایی ش توی کوچه فوتبال بازی می کرد. اولین روز مدرسه توی کلاس اول ابتدایی وقتی معلم به خاطر قد بلندش نشوندش ردیف آخر ردیف وسط کلاس. رفتم به مادرم گفتم که فلانی هم تو کلاسمونه. وقتی تو مشهد از پیشم رفت، اشک های آسمون هم جاری شد و تا چند ساعتی بارون اومد.

اول ابتدایی بودیم و همکلاسی و هم میزی. یه روز تعطیل با خانواده داشتیم می رفتیم جایی که اون هم کلاسی و خانواده ش از کنارم گذشت... این شد عامل تحکیم دوستی. درس آش، پدرش که مغازه داشت به همه کلاس آش رشته داد. یادش به خیر...


سال سوم ابتدایی با هم همکلاس بودیم، به خاطر شاگرد اول بودنمون با هم دوست بودیم، همیشه با هم بودیم.


معلم اگر با شاگرداش دوست باشه، نعمتیه. اگر این دوست به خاطر گچ خوردن مریض بشه، غم انگیزه. آخرین باری که دیدمش توی بیمارستان بودش، اوائل یه ماه محرم و یه روز پاییزی بودش. روی صندلی چرخدار بود، شاگردا رو نگاه می کرد، همه ناراحت بودیم. دیگه ندیدمش :(


اولین بار که دیدمش توی اتوبوس مدرسه بودیم. داشتیم برمی گشتیم خونه. نمی دونستم یکی از بهترین دوستام می شه...


نمی دونم اولین بار که دیدمش کی بود، توی راهروهای خوابگاه، توی هیات، توی اتاق بغلی. وقتی با هم دوست و برادر شدیم، کلی چیز ازش یاد گرفتم...


نماز که تموم شده بود، داشتم میرفتم که دیدمش اومد تو مسجد، بهم گفت نماز تموم شد؟ گفتم ته دیگش رو هم خوردن! نمی دونستم قراره چند وقت دیگه بشه یکی از بهترین دوستام.... نمی دونستم شادی و غممون با هم یکی می شه ... نمی دونستم که بعد یه مدت از هم خیلی بی خبر میشیم...


نمی دونم اولین بار کجا دیدمش، کنار در مسجد، توی مسجد یا هر جای دیگه؟ چه فرقی می کنه اون وقت ها رفیق هام کسانی دیگه بودن، آدم پیچی بودش و هستش... دوستی پایداری نبود!


بعد مسجد به یه دوست (یکی از همین بالایی ها) گفتم کسی رو سراغ داری که رفیق باشه. گفت آره و من رو برد پیشش. هم مشکل من رو حل کرد، هم مشکل دوستم رو فقط با یه پابوسی مادرش ... باور کردنش سخته.... این روزا ازش بی خبرم.


اولین بار بالای پشت بوم دیدمش، داشت وسایلشونو جابجا می کرد. نمی دونم من رو دید یا ندید ولی فکرش رو هم نمی کرد که کار به جایی برسه که بشیم همدرد ... اون بیشتر و من کمتر :(


باد سردی میاد، از پیاده روی تند، خیس عرق شدم، کاش میشد توی همه لحظات خوب زندگی، زمان رو نگه داشت و برای همیشه داشتشون...

هنوز هم افکارم ادامه داره، فقط می رسم خونه و پیاده روی تموم میشه... صدای اذان مغرب میاد.


پ.ن.1: یا رفیق من لا رفیق له...


پ.ن.۲: اللهم عجل لولیک الفرج

یه مشت فکر

توی گیر و دار خروج ترامپ از برجام و جوابیه دولت به مجلس خبرگان، گزارش مجلس درباره دو تابعیتی ها و عدم همکاری چند وزارت خونه، انتقال سفارت آمریکا به بیت المقدس و شهید شدن چندین فلسطینی، انتخاب شهردار تهران، انتخابات لبنان و عراق، جنگ یمن و برد استقلال و پرسپولیس و هزار خبر دیگه، یه خبر چند ماهی هستش که توی ذهنم وول می زنه و اونم حذف مدارس سمپاد و نمونه دولتی هستش ...

تموم دلایل حذف رو خوندم چند سوال توی ذهنم دارم؟

- آیا آموزش برتر فقط باید دست مدارس غیر انتفاعی و تاجران باشه؟

- آیا به اسم حذف تست و امتحان و کودکی کردن دانش آموزا، مناطق محروم رو باید از آموزش برتر محروم کرد و سطح آموزش رو کم کرد و دانشگاه های برتر رو پر از افرادی کرد که تو مدارس خاص غیر انتفاعی  درس خوندن؟؟؟


پ.ن.۱: سلام بر مهدی که انسانیت چشم به راه او دوخته و عدل فراگیر در انتظار قیام او نشسته (مفاتیح الجنان / زیارت حضرت حجت .عج.)

شهر بدون انار

"تهران روستای بزرگی در حوالی شهر ری بود که باغ‌ها و درختان میوه فراوان داشت. ساکنان آن در سرداب‌هایی زندگی می‌کردند که به لانهٔ مورچگان می‌مانست. میوه‌هایشان نیکو و فراوان بود و به ویژه اناری داشت که در هیچ یک از شهرها نظیرش یافت نمی‌شد." ... قریه ای که از دوران قاجاریه پایتخت سیاسی، فرهنگی، دانشگاهی، اقتصادی، جمعیتی و ... ایران شده. شهری وارونه که معلوم نیست که در کنار آتشفشان خاموش، گسل های غیر فعال و گسست ها چه طور می خواد دووم بیاره!

بلاخره وقت کردم و "رهش" رو خوندم. وقتی که داشتم کتاب رو می خوندم به شخصیت هایی برخوردم که از دل کتاب های دیگه اومده بودن اما اسمشون عوض شده بود: درویش "من او" شده ارمیای رزمنده چوپان به دل کوه زده، خشی "بیوتن" شده فروزنده، گاورمنت باقی کتاب ها شده بودند علا معاون شهردار منطقه یک و شهردار، و عمله دولت هم شده اند چند کارگر شهرداری. سوزی "بیوتن" هم به نوعی در درون مایه زن های داستان هست. همه شخصیت ها هستند همه حتی بعضی از شخصیت های جانستان کابلستان!!! جملات هم همان جملات راویان و شخصیت های قبلی هستند.

فقط این بار "لیا" به فکر خودش هستش، به فکر کاری که به خاطر بیماری سل کودکان فرزندش از دست داده وگرنه اگر ایلیا بیمار نبود او هم مث بچه پولدار همسایه رو به رویی شون توی مهد کودک بود و مادرش در شرکت خودش اتود می زد! لیا اگر به فکر شهرسازی است، به خاطر اینه که دیگه نور آینه پدرش از کوه به خونه شون نمیرسه و دیگه نور حرم شاه عبدالعظیم رو نمی بینه! دیگه سنگی که پدرش رویش در مسیر  کوه می نشست، نیست، چرا که به خاطر بعضیا، علا خرابش کرده است!  این بار دیگه خبری از انسان بامرام"قیدار" نیستش که وقتی ببینیش باید تا دور شدنش در افق، دست روی سینه بزارید.

البته موافقم با ایلیا که از بالای آسمان دود آلود، شهری بدون انار را با شماره یک ش خیس کرد!!!  البته نه روی روزنامه یک مرد که دنبال آگهی خانه یا کار می گردد، شاید باید جاهای دیگری می ریخت!!!

در کل این کتاب انتظاراتم را برآورده نکرد، به نظرم در برابر قیدار و بیوتن و ارمیا، رمان زیاد پر باری نبودش!


رهش رو خوندم و بعد خوندن گذاشتم کنار ارمیا و بیوتن. تا اگر کسی روزی خواست بفهمه این ارمیا کیه، راه دوری نره و رزمنده عاشق آمریکا رفته را راحت  پیدا کنه... شایدم اگر بیوتن رو خوند و فکر کرد ارمیا اعدام شده، توی کتاب بغلی پیداش کنه اما این بار با "لیا" که از مردش و شهرش رهیده!!! شایدم توی کتاب های کناری ش که در آینده اضافه شه، ارمیا باز هم مثل شرلوک هلمز برگرده!

پ.ن.1: جمله ابتدای متن، جمله ای از مستند تهران انار ندارد هستش، اما با جملاتی با فعل گذشته!
پ.ن.2: ماه رمضان، ماه خدا، مبارک ...
پ.ن.3: اللهم عجل لولیک الفرج

این روزا ...

زیاد اهل سریال دیدن نیستم، از چند سال پیش تقریبا هیچ سریالی رو به جز مجموعه پایتخت، در چشم باد، ساخت ایران و اتفاقات عجیب (stranger things) ندیدم. نمی دونم چرا بعد از اتمام هر مجموعه، حس عجیبی دارم مثل یه نگرانی که بعدش چی میشه! (معمولا فیلم سینمایی می بینم، یه سیاهه از فیلم هایی که دیدم بعدا می نویسم)
پس سریال های نوروزی و ماه رمضونی و ماه محرمی و نود قسمتی و... چند سال گذشته مثل ستایش، کیمیا، شوق پرواز، آنام،  گسل، لیسانسه ها، دیوار به دیوار، هشت بهشت و ... رو اصلا ندیدم. مجموعه های خارجی هم که بماند.

با این وجود این روزا نمی دونم چی شدش که این دو تا مجموعه رو می بینم:
اولی" آسمان همیشه ابری نیست" رو بعد تقریبا 8 سال از ساختش دارم می بینم. اونم شاید به خاطر این که وسط بالا پایین کردن شبکه ها، یهویی صدای "محسن یگانه" رو شنیدم و نشستم از قسمت اول دیدمش... شاید تقریبا از این مجموعه فقط صدای محسن یگانه رو شنیده بودم تا امروز!!! تا اینجاش جالب بودش. همه یه جوری مشکل دارن....

دومی، فصل چهارم مسابقه "فرمانده" که این روزا پنج شنبه ها از شبکه افق داره پخش میشه که تا اینجاش خیلی جالب بود. مخصوصا مقایسه خط مرزی ایران و پاکستان که یه طرفش خشک و بیابونی و یه طرفش سرسبز بودش..

پ.ن.1: این روزا دارم کتاب "امام علی (ع) صدای عدالت انسانی" اثر جرج جرداق رو می خونم...

پ.ن.2: اللهم عجل لولیک الفرج

تو

تاکی به تمنای وصال تو یگانه / اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه

خواهد به سر آید، شب هجران تو یانه؟ /ای تیر غمت را دل عشاق نشانه

جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه


رفتم به در صومعهٔ عابد و زاهد / دیدم همه را پیش رخت راکع و ساجد

در میکده رهبانم و در صومعه عابد / گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد

یعنی که تو را می‌طلبم خانه به خانه


روزی که برفتند حریفان پی هر کار / زاهد سوی مسجد شد و من جانب خمار

من یار طلب کردم و او جلوه‌گه یار / حاجی به ره کعبه و من طالب دیدار

او خانه همی جوید و من صاحب خانه


هر در که زنم صاحب آن خانه تویی تو / هر جا که روم پرتو کاشانه تویی تو

در میکده و دیر که جانانه تویی تو / مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو

مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه


بلبل به چمن زان گل رخسار نشان دید / پروانه در آتش شد و اسرار عیان دید

عارف صفت روی تو در پیر و جوان دید / یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید

دیوانه منم من که روم خانه به خانه


عاقل به قوانین خرد راه تو پوید / دیوانه برون از همه آیین تو جوید

تا غنچهٔ بشکفتهٔ این باغ که بوید / هر کس به زبانی صفت حمد تو گوید

بلبل به غزلخوانی و قمری به ترانه


بیچاره بهائی که دلش زار غم توست /هر چند که عاصی است ز خیل خدم توست

امید وی از عاطفت دم به دم توست / تقصیر خیالی به امید کرم توست

یعنی که گنه را به از این نیست بهانه


مخمسی از شیخ بهایی


کتاب خونی اتوبوسی

این نوشته از سال پیش رفته بود توی بایگانی ها و نمی دونم چرا منتشرش نکردم؟


یه سری کتاب توی این چند روزه خوندم که این جا معرفیشون می کنم...


1- پرچم های سیاه از جابی واریک با ترجمه دکتر احمد عزتی پور

پرچم های سیاه به کارنامه سیاه زرقاوی از جوانی در زندان تا لحظه مرگ به دست نیروهای آمریکایی، می پردازه. همون کسی که دستش به خون آیت الله حکیم در نجف، عزادارن حسینی در کربلا آلوده است و دستور انفجار حرم های سامرا رو داده.

به نظرم آمریکایی هادنبال خودش بودند که بکشنش، اما باید بیشتر دنبال دوستان عرب خودشون  می بودن که پول به این گروه ها می رسونن.


2- قمارباز از داستایفسکی با ترجمه جلال آل احمد

داستان معلم زبانی از روسیه که معلم سرخانه یک ژنرال روسی در یکی از شهرهای روسیه هستش که توی قمار بی نهایت غرق میشه...


3- من تروریست نیستم اما یکبار توی فیلمی نقش اش را بازی کردم از ماز (مازیار) جبرانی

داستان زندگی مازیار جبرانی کمدین  ایرانی اهل آمریکا و رفتار آمریکایی ها با یه ایرانی مهاجر، یه چند تا کلیپ ازش توی این مدت دیدم.


4- دموکراسی یا دموقراضه از سید مهدی شجاعی

پادشاهی 25 پسر داشت و موقع مرگ وصیت کرد که مردم با انتخابات جانشین بعد از خودش رو به مدت 2 سال انتخاب کنن... مردم خوشحال شدند که حق انتخاب دارند، اما غافل از این که وضع قراره بدتر بشه.


پ.ن.1: کتاب خوندن توی اتوبوس هم برای خودش ماجرایی داره، اونم اینه که اصلا حواست به هیچی نیس!!! نمی دونم چرا این پست رو منتشر نکرده بودم؟ ولی فکر کنم با پست قبلیش در مورد کتاب خونی هام از بچگی م زیاد فاصله نداشته!

یه عاشقانه ...

دیشب لاتاری و داستان غیرت و انتقام موسی (هادی حجازی فر) رزمنده موجی و مربی فوتبال خانواده دوست و دوستدار محیط زیست رو دیدم که اگر همون "کمال" مامور اطلاعاتی ماجرای نیمروز باشه، "به امام رضا، قرار نبود این طور بشه" گفتن هاش، پای حرفش به یه جوون موندن، کمک کردن و انتقام گرفتنش، منو یاد حاج کاظم  آژانس شیشه ای انداخت ... یه دوست و یه رفیق که تا آخرمی مونه




تکمیل می شود...


پ.ن.1:بشنوید: کجا باید برم (لاتاری) با صدای روزبه بمانی 


پ.ن.2: سخنرانی چند سال قبل حسن عباسی در ارتباط با قاچاق دختران ایرانی به دبی


پ.ن.3: بیشتر از بیست و یک روز بعد و به وقت شام و پایتخت 5، توی سینما بغض کردم. خیلیا بعد تموم شدن فیلم درباره ش حرف می زدن ...